خیلی حرفا هست که تو دلم مونده.نه توی مغزم مونده.من خیلی فکر میکنم متاسفانه.کاش میشد مغزم یه ساعت دست از پردازش میکشید.
هی مینویسم وپاک میکنم.مثل همین الان.کلی نوشته رو پاک کردم.
دیشب مهمون داشتیم. تیمسار که کلا دل از موبایل و شبکه های اجتماعی نمیکنه. البته بحث های خوبی میکنه گروه های الکی عضو نیس چون اهل مطالعه هست.
خلاصه که رسم بدی شده مهمون بیاد رمز وای فای رو بگیره و مهمون و صاحبخانه هر کدوم جدا تو موبایل سیر کنن.خوشحالم که الان یه موبایل ساده دارم خوبه که تبلت رو گذاشتم کنار و داره یه گوشه خاک میخوره. البته همه بهم میگن این موبایل رو عوض کن خجالت نمیکشی از این موبایل.
چرا ....گاهی خجالت میکشم اما .....از اینکه از این بابت خجالت میکشم ٬ بیشتر خجالت میکشم.
دیشب یه موضوعی منو آزرد.
با خودم فکر میکنم طوری که تیمسار با دخترها و زن ها برخورد میکنه و باهاشون راحته٬ در بهترین حالت ٬میگم هیچ قصدی نداره.واقعا نداره جز با چند نفر. اما همونطور که به خودش حق میده راحت باشه به منم حق میده؟به لوسین یا حتی به مادرم حق میده؟ نع.
قصد دارم این مسئله رو باهاش مطرح کنم. البته اگه صداشو به سرش نندازه .
همیشه به ما میگه صداتون پایین باشه همسایه نشنوه. موقع اختلافها به مهری میگه فلان همسایه الان داره صداتو میشنوه اما خودش......چه حرفا که به صدای بلند به ما نگفته و مطمئنم همسایه شنیده.
هووفف! چه جمله هایی که نوشتم وپاک کردم. چند بار چرک نویس یا ثبت موقت شد.وسط این نوشتن چه اتفاقاتی که نیوفتاد چه چیزهای جدیدی که نفهمیدم.
دلم میخواد دااااد بزنم خیلی وقته داد نزدم.دیشب حال بدی داشتم درد جسمی زیادی داشتم.مهمونی داشتیم که نمک به زخم من بودن. کسی نمیفهمه درک نمیکنه چون من تو خودم میریزم.دردای کمر من ۷ یا ۸ ماه پیش به زانو کشید حالا دستها پاها و همه جاااا درگیر این درده علی الخصوص موقع اضطراب و فشار روانی. ولی من هیچ وقت مستقیم به مهری نگفتم همیشه تحمل کردم. الان پیش میاد جایی از بدنم نیس درد نکنه.مورمور میشه میسوزه خواب میره!کسی درک نمیکنه چون من چیزی نمیگم.
بداخلاق میشم بی حوصله میشم یاد تمام بدبختیام میوفتم.
یه اخلاق بدی دارم: وقتی ناراحتم دلخورم وقتی از فشار زیاد افسرده ام نمیتونم نقش بازی کنم.نمیتونم بگم حالا من ناراحتم از مسائل ٬ ناراحتی رو فقط اونیکه مسببشه باید ببینه.و این موجب رنجش دیگران میشه.فکر میکنن من با اونها هم مشکل دارم.
تو هرچی بگی من در مقابل درد فیزیکی صبورم.اما وقتی حال روحیم خیلی بده وقتی مجموع شرایط زندگی بم فشار اورده و حالا با یک تلنگر سر ریز شدم ٬
کلا میرم تو فاز سکوت.
اوج ناراحتی من سکوته! ینی من خیلی فشارا روم بوده اما اونی که از بیرون نگاه میکنه فکر میکنه با یه بالا چشمت ابروعه به هم ریختم! این منو میرنجونه. این که به
هیچ کس نمیتونم بگم درد من چیه مشکل من با فلانی چیه.که اگه بگم شاید یه زندگی از بین بره!
در این راستا زن داداش من فکر میکنه من باهاش مشکل دارم و باهام سرسنگین شده و این منو میرنجونه......امیدوارم بتونم روزی بهش ثابت کنم من مشکلی با اون ندارم بلکه مشکل من شوهرشه.....کسی که هر غلطی بکنه بازم نورچشمیه!
اون حرف مهمون ماه عسل خیلی منو به فکر برد.گفت که زندانی از ادم انرژی میبره٬ اب میخوا غذا میخواد٬ مراقبت میخواد........میخوام که ببخشم.
شاید بتونم پدرم رو ببخشم اما برادرم رو نه به این سادگی. اینجا جایی هست که من عوضی متهم شدم.جای یه نفر دیگه.منو به چشم یه ادم حساس که بیخودی با برادرش مشکل داره میبینن. یه بچه حسود!
بابا................
....................................................................................................... بابا من چه کار کنم با تو وبرادرم؟
میدونی.....هرچی میگردم ..........هرچی زندگی آینده رو کنار یک مرد تجسم میکنم بیشتر میترسم.میبینم که هیچ علاقه ای ندارم .به هیچ کجا.به هیچ کس.
میخوام برم از این کشور.چند سال پیش من ادم دیگه ای بودم.فکر دیگه ای داشتم.همه چیز ساده بود.مردهای قابل اعتماد زندگی٬ من ٬الان ضدقهرمانن!
اون مردهایی که فکر میکردم با همه مردها فرق دارن.........من دردمو به کی بگم؟