من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی


می دونم این حذف و اضافه ها  برا بقیه خیلی بی مزه س ولی سرم درد میکنه ،مثل همه ی جاهای دیگه ام ،و هیچ جنبنده ای در کرانه ی عالم فلان نیست که باهاش حرف بزنم .بنابراین وبلاگ رو برگردوندم . در این مدت هم هیچ کس برام یه کادوی زیبا نخرید که بهم حس ارزشمندی بده .یک هدیه  معنادار که بوی شیک بده و  با سلیقه کادو شده باشه . با یک ورق ساده . الان اینو میخوام . دیگه میخوام قبول کنم که چیزایی که بقیه ی دخترای دنیا میخوان منم  دوست دارم. کادو  ،عطر، شکلات،  زرق و برق ، گل، گل ، گل، گل ‌ و تا ابد گل ... و همه ی چیزهای عامیانه  و  سطحی دیگر دنیا . بله راهکار هایی در متد های نوین  روشن فکری وجود داره نظیر اینکه خودت ، خودت رو مهمان کن به اون هدیه ها . ولی نمی چسبه.  ینی فرض بر این که همه چیز درست پیش بره و هدیه اونی باشه که باید( با قیمتی که باید) بازم اون حس رو به من نمیده . حس ارزشمندی که از شخص دیگری بگیری . شخص دیگری که هر کی میخواد باشه با هر جنسیتی. من  فقط میخوام بدین وسیله به  یک جای  زندگی وصل باشم  چون در حال سقوطم و دنبال دست اندازم . دنبال تعلق داشتن به جایی به چیزی به کسی . دنبال تعلق داشتن. و هیچ تعلق داشتنی توی تنهایی نیست.



ببین این خیلی  کشنده س  که روزی هزار بار اون صفحه رو چک کنم و تو دلم بگم آی میس یو



 باور بکنید از چیزهایی در رنجم که باور نمی کنید

خیلی تنهام 

خونواده  ما ...روزا  تمام روز رو بیرون سپری می کنیم که کمتر کنار هم باشیم .  یکی تو خیابون، یکی تو ماشینش،  یکی معلوم نیست کجا. شب وقتی میایم خونه با هم حرف نمی زنیم و این بهترین حالته .حالتیه که خوشحال میشم حفظ بشه ، سکوت از خیلی چیزا بهتره .


پ.ن: اگه این تصور از من در شما به وجود اومده که  یه ادم  الکی بهانه گیر و الکی منفی و  مزخرفم، it's ok !  حقیقتش ادمی که نسبت به هم خوناش سرد میشه با نبود هر کس دیگه ای هم کنار میاد متاسفانه .

کاش آدم می تونست لااقل با تلاش و تدبیر و سختی کشیدن دیوونه نباشه . وقتی شما دیوونه باشین فک و فامیل و نوادگانتون به راحتی  اتیکت دیوونگی می خورن . مثلا من همه جانبه دیوونه ام .  چون فلان فامیلم هم دیوونه بود. بچه من در آینده میشه دیوونه حتی اگه دیوونه نباشه. اونقدر بش هشدار میدن که تو هم مثل مادرت دیوونه میشی اگه فلان کارو نکنی تا بالاخره عصبیش کنن بعد اسمشو بذارن یه دیوونه مث مادرش. حتی بچه ی برادرم هم می تونه مث من دیوونه باشه . بعد ها شوهرش تو دعوا بش میگه شنیدم عمه ات هم دیوونه بود .

بچه که بودیم  لوسین خیلی دوست داشت با هم بازی کنیم . اون اگه اول ابتدایی بود من اول راهنمایی بودم .اسباب بازی های ریزه میزه مون رو میریختیم  روی پشتی  توی اتاق مامان بابا . که نمیدونم چرا اسمش اتاق مامان بابا بود ؟ عاشق این بود که مدرسه ها تموم بشه همش بازی کنیم. ولی اصلا  به این معنا نیس که با هم خوب بودیم . فقط بازی کردن  رو وظیفه من می دونست و منم  انگار وظیفه امو  پذیرفته بودم . ینی بازی نمی کردم شکایتمو میکرد . نهایت به درد بخوری من همین بود که از اونم خیلی سال گذشته . تو کله م چه فکری بود اون زمانا ؟  که زندگی چی میشه؟ بابام  چی فکر میکرد ؟ مامانم چی؟  نمیدونم .تو  کله ی داداشم ولی فقط رفتن بود. رفتن از این خونه . و  رفت .

گاهی همینطور که روی تخت دراز میکشم زل میزنم به روی فرش.  جایی که  جینِ سیزده ساله خوابیده بود و  فکر میکنم شاید هنوز اونجاست و من بتونم بش بگم چه فضاحتی در پیشه و باید جهتو عوض کنه. اونم داره اونجا رنج میکشه و خبر از رنج من نداره. پیش بینی میکرد و پیش بینی ها درست عذاب درومد.و منم پیش بینی میکنم و با این فرمون قطعا درست از آب در خواهد آمد.

بابامو خیلی دوس دارم 

دیشب خواب بدی دیدم . تو رختخواب گرم و نرم صبح با بدن درد شدیدی مواجه شدم . خواب میدیدم پدرم فوت کرده  و ما تصمیم گرفتیم توی خونه با پیکرش تا عصر سر کنیم  چون راه دوره چندبار از خونه بیرون نریم:|  توی خواب از خواب بیدار شدم و یادم اومد پدرم فوت کرده یک سر به حمام زدم و دیدم مادرم داره اونجا می شورتش . مسخره و دردناک و وحشتناک  بود . خیلی خیلی مسخره و دردناک. تا به حال چیزی همزمان مسخره و دردناک نبوده. حالم خوش نیست.

  دیروز به پدرم پیشنهاد دادم  که ما باید جدا زندگی کنیم . و بهترین راه برای نجات ما از شرایط غم انگیز و فلج کننده که توشیم  همینه . اینکه مامان با نورچشمی دوم. از اینجا برن  و در شهر زندگی کنن . و من و بابا همینجا  بمونیم. با ناراحتی گفت یعنی خانواده رو تقسیم کنیم؟ از ناراحتیش شوکه شدم و منظورش رو نفهمیدم.خانواده؟خانواده؟  


نمی فهمم چی داریم. که قراره از دستش بدیم؟  ماخانواده  ایم. ؟ ما از هم متنفریم. و من فقط میخوام. با دوری از هم. کمتر همو زخمی کنیم. 



از حرف زدن با خودم خسته شدم . توی سرم پر صداست . کی تا حالا تونسته اون همهمه ی توی سرشو  خاموش کنه؟ کسی تونسته؟

من ۲۹ ساله دارم کابوس می بینم . بعضیا چهل سال ، بعضیام بیشتر. کی تا حالا تونسته از کابوس بیدار شه؟ کسی تونسته؟