یه مقدار خرید اینترنتی برای خودم انجام دادم بعد به صورت خودجوش رفتم راجع به داروهایی که بچه های بی هوشی برای خودکشی استفاده میکنن تحقیق کردم . اینطوریه که از پس خودم برنمیام .
مهری مادرم وقتی حالمو میبینه دائم میگه بیا برو سفر، بیا بفرستمت فلان جا . ولی نمیتونه درک کنه حال من با این چیزا خوب نمیشه. اختیار من از دستم خارج شده. از خودم فراری ام و خودم همه جا باهامه . توی جمع حتی بیشتر باهامه . میگه با دوستات برو . اون بیرون هیشکی با من هم فاز نیست با کسی نمیتونم خودم باشم . با کسی نمیتونم حرف بزنم . من فقط میخوام یه گوشه مچاله شم و هیچکس صدام نزنه.
دلم میخواد برم . شبونه از همه جا . از اینجا حتی. سیم کارت رو عوض کنم و دیگه هیچکس پیدام نکنه . ولی من همینجام توی خونه و صدتا سیم کارت هم عوض کنم آدما می دونن کجا پیدام کنن.
از این اسارتی که گیر کردم خسته ام . اسارت از همه جهات . نمی تونم یک ساعت واسه خودم باشم . نمی تونم زندگیمو دست بگیرم . من هیچ ارزشی ندارم انگار کاش بتونم گریه کنم یه کم سبک شم. بغض دارم و گریه ام نمیاد . حسم اینه توی کشوری که مثل زندانه تو یه محله ی پرت و دور افتاده که مثل زندانه توی خانواده ای زندگی میکنم که مثل زندانه . حالا توی این زندان یه مریض هست که بیست چهار ساعته باید چشمم بهش باشه مریضی که قبلا زندان بانم بوده. از همه چیییییز متنفر و خسته ام . چند وقته حتی نتونستم درست حسابی بخوابم .
من خیلی میترسم . وقتی میرم حمام از تنها بودن پدر و مادرم با همدیگه می ترسم . وقتی لوسین تنهاست، از تنها بودنش با خودش میترسم ! از تنها بودن بابا می ترسم. بدن من دیگه این حجم از اضطراب و اندوه رو طاقت نداره .
هیچ وقت حالم به این بدی نبوده . قبلا واسه غصه هام اشک می ریختم الان واسه اینکه نمی تونم بمیرم . این بی رحمیه که نتونی بمیری .
مهری و لوسین از اینجا میرن . از وقتی بابا مریض شده ، اندوهگین وارد حمام میشم و اندوهگین تر خارج میشم . هجوم افکار مختلف باعث میشه به نتیجه برسم خدایی اگه هست منو دوست نداره . حتی پخش موزیک در حمام هم نتونست حواسمو از غصه پرت کنه . حال مهری هم خوب نیست . می بینید؟ ایراد فقط از من نیست ، حال هیچکس خوب نیست .