مدتی هست نقل مکان کردم و ایمیل رو هم برای آدرس خواسته بودم . فکر نکنم دیگه به اینجا برگردم . خدانگهدار همه تون .
بعد از جمع کردن واقعا ناخواسته ی اهالی این خانه سر بساط باربکیو ، توی حیاط پاهامو دراز کردم رو ی یک میز پلاستیکی و توی لیوان قدیمی تیمسار که روش عکس شیر غمگینی داره یک چیز آب زیپو مینوشم ، آهنگ قدیمی مورد علاقه ام kucugum hasay داره پلی میشه و جای هیچ کس خالی نیس جز تنهایی و دخانیات . هوا خنکه و پیش روی من ، ماه بیش از حد کامله و دره بیش از حد سیاه و من بیش از حد به لشگر سیاهی پیوسته .
اون ستاره ی پر نور ، زهره رو زیر نظر گرفتم .هر شب از سمت چپ آسمون من وارد میشه و از سمت راست خارج میشه . فردا صبح این دو نفر دوباره از سمت راست خارج میشن . و دیگران هم . همه کس ، همه کس ! این احتمال وجود داره که هر کسی فردا از سمت راست خارج بشه .
معلق و بی علت شدم. در آستانه ی سقوط صداهایی میاد که نیوفت ... اما رفقا ، اونا آلردی زیرپامو کشیدن و حالا دیگه باید به سقوط تن داد به امید دستاویزی . فکر میکنم دلم میخواد از همه جا و همه کس برم ... از اینجا هم باید رفت .
بله آقای تعمیرکار عزیز ! اگر شما در حال زیر و رو کردن این وبلاگ باشید ، این منم ... و مدتیه که دیگه جین نیستم !
هفت هشت سالم بود ، تعطیلات اخر هفته را در منزل مادربزرگم گذرانده و طبق معمول ماکارونی چرب و چیلی ای خورده بودم و حالم بد بود . پیرزن یک شب ، نصفه نیمه ذکور خانه را در به در دنبال نوشابه فرستاد پی اصغر بقال و منزل ممد چقال و ننه قندی ، انگشت به حلقم زد تا بالا آوردم و حالم خوب شد.
به همچین چیزی احتیاج دارم . به مادربزرگم احتیاج دارم . همه چیز سر دلم مانده ، ای کاش کسی را انقدر امین می دانستم که بگذارم انگشت به حلقم بزند و همه ی این چیزها و این آدمها را بالا بیاورم . اما ندارم و به ناچار به گریه متوسل میشوم . امروز به قدر کفایت گریه نکردم و حالم هیچ خوش نیست . هیچ .
با قرص خوابیدم . از خواب پریدم . نشسته ام برای افغانستان گریه می گنم . با یاداوری پست کیهان گلهر گریه میکنم . لعنت به تو خدای خاورمیانه .
رنجور بود ، بش گفتم یادته یه روز ... فلان ؟
زخم زد که تو با خاطرات دیگران زندگی میکنی. خیلی جراحت برداشتم با این حرفش . هنوزم که هنوزه نفهمیدم چرا اینو گفت. یعنی یه آدمِ دوووور اینهمه از زندگی گوهی من خبر داشت؟ یا زخمی زد که زده باشه؟ خیلی گیر شدم سر این موضوع ولی آخه بی راه نمیگفت . من زندگی نکردم که . من شدم مث میرجش . صبر میکنم .منتظر می مونم تا رویا مرا بخواند . با این تفاوت که میرجش جون نهمش رو صرف کابوس کرده بود و من تنها جونمو .
از خشم رهایی ندارم . دلم لک زده یه روز پاشم و خشم نداشته باشم . یه روز صبح پا شم و هیچ یادم از سارا و یاسمن و مهری و تیمسار و ماه منیر و حسین مداحی و دایی و اون زن افریته ش و دخترش و دیگران نیاد . هیچی یادم نیاد . شبایی که قرص نمیخورم اینا عین کابوس که نه ، عین سم تا صبح تو رگام جریان دارن . تمام شب رنج میکشم و تمام روز ارواح تهدید کننده شون تو خونه ام جولان میدن . تمام تلاشم در اینه که یه روز صبح چشمامو باز کنم و چیزی یا کسی برای دوست داشتن پیدا کرده باشم .اما دریغ . دیگه هیچ کس رو دوست ندارم . حتی جوجه طلایی رو. چونکه تمام تلاشهای آدم برای دوست داشته شدن به درد جرز دیوار میخوره و تصمیمات جای دیگری گرفته میشه . مامان جوجه طلایی تصمیم میگیره پیام های منو به گوش جوجه برسونه یا نه . میراث گذشتگان و کینه های گذشته به مهری میگه دخترشو دوست داشته باشه یا توله سگ های دیگه رو . شیاطین توی مغز تیمسار بهش خط میدن که اصلا کسیو دوس داشته باشه یا نه . زن افریته و دختر دایی به دایی خط میدن که حساب منو بذاره کف دستم یا نه . زنهاشون دخترهاشون مامان هاشون، میراث گذشتگان ، شیاطین درونشون و دیگران... اینها تصمیم گیرنده هستن و تمام قلبی که من وسط گذاشتم به تخم و تخمدان سروران هم نبود .مهم نیست که دوستم ندارن مهم اینه که من هم دیگه دوسشون ندارم و زندگی بدون دوست داشتن کسی خوب پیش نمیره . دست کم یک نفر باید وجود داشته باشه . و حالا چی شده؟ پا به مرحله جدیدتری گذاشتم . قرص ها رو به زیر بالشم منتقل کردم و تنها چیزایی که نگرانم میکنه ۱)حال مزخرفیه که بهشون دست میده . ۲) کافی نباشد و کار انجام نشود .
امشب قرار نیست قرص بخورم و بمیرم پس هیچ چیز نمیخوام در این رابطه بشنوم .
پیش میاد چیزایی تو رفتار و عملکرد بقیه حتی در برخورد با خودمون ببینیم که برامون تلنگری باشه.
الانم میخوام بهت بگم جین هر وقت خواستی از نگرانی کسی واسه راه رفتن خرش ایراد بگیری یه نگاه به خودت بکن شاید خرت از پل گذشته یا گذرش به پل نمیوفته که نگران نیستی . من بهت قول میدم بعدش به اندازه کافی فرصت واسه کوبیدن بقیه هست. یادت باشه اینا رو فقط اینجا بلغور نکنی جین ، یادت بشه اینو به خودت بگیری ، گوش بگیری، یادتون بمونه جین .
تو چهار هفته ی گذشته رکورد بیشترین تاثیرات جسمی ناشی از احوالات روحی روانی سالهای حیاتم رو شکستم . ریزش شدید مو ، بی خوابی ، پر خوابی ، اختلال هورمونی ناشی از مصرف قرص ، بازگشت غیورانه ی درد های عضلانی ، خواب دیدنهای از سر دلتنگی ( بابت این یکی سپاسگزارم) ... چهار هفته ی بسیار سخت رو سپری کردم و زنده موندم . اوقات عجیبی رو گذروندم . هیستوری مرورگرم میگه که بعد از مدتهااا روی اوردم به سرچ مجدد انواع روش های خلاصی ، همزمان با دور انداختن چیزهای به درد نخور ، بخشیدن چیزهای زیادی ، پیدا کردن اشیا گم شده ، انجام کارهای نیمه رها شده ای که دوست داشتم امتحان کنم ، اجبار خودم به انجام روتین پوستی در بدترین شرایط روحی که خدای مومنان شاهده در موارد مشابه گذشته حتی از خیر مسواک زدن هم میگذشتم . خلاصه ای کاش لااقل اینطور چهار چنگولی به این زندگی نچسبیده بودم. یک جای کار می لنگه .
دلم می خواد همه ی حرفامو بزنم و برم ...تک تک اسم ببرم و بگم دم در جهنم می بینمت فلانی .
باید حرف بزنم ، خسته ام و الان دیگه حتی حق ناامید بودن ندارم .
چند سال که از خودکشیش گذشت خیلی احساسم فرق کرد. دیگه گریه نکردم . به جای اینکه رفتنش باورم نشه ، حالا دیگه یه روزی تو این زندگی بودنش از باورم خیلی دوره .رفیق به عکس تو هم که نگاه میکنم ، می بینم نمردی اما برا من تو همین روال افتادی... قراره خاطرت مثل روح یه مرده ازم فاصله بگیره و داره میگیره .