بعد از جمع کردن واقعا ناخواسته ی اهالی این خانه سر بساط باربکیو ، توی حیاط پاهامو دراز کردم رو ی یک میز پلاستیکی و توی لیوان قدیمی تیمسار که روش عکس شیر غمگینی داره یک چیز آب زیپو مینوشم ، آهنگ قدیمی مورد علاقه ام kucugum hasay داره پلی میشه و جای هیچ کس خالی نیس جز تنهایی و دخانیات . هوا خنکه و پیش روی من ، ماه بیش از حد کامله و دره بیش از حد سیاه و من بیش از حد به لشگر سیاهی پیوسته .
اون ستاره ی پر نور ، زهره رو زیر نظر گرفتم .هر شب از سمت چپ آسمون من وارد میشه و از سمت راست خارج میشه . فردا صبح این دو نفر دوباره از سمت راست خارج میشن . و دیگران هم . همه کس ، همه کس ! این احتمال وجود داره که هر کسی فردا از سمت راست خارج بشه .
معلق و بی علت شدم. در آستانه ی سقوط صداهایی میاد که نیوفت ... اما رفقا ، اونا آلردی زیرپامو کشیدن و حالا دیگه باید به سقوط تن داد به امید دستاویزی . فکر میکنم دلم میخواد از همه جا و همه کس برم ... از اینجا هم باید رفت .
بله آقای تعمیرکار عزیز ! اگر شما در حال زیر و رو کردن این وبلاگ باشید ، این منم ... و مدتیه که دیگه جین نیستم !