چند روز بود محلم نمیداد حرف بام نمیزد جوابمو به زور میداد اخرا یه کم بهتر شده بود ولی بازم سنگین بود جو. اول از همه هم با من قهر کرد ینی با بقیه خوب بود و کم کم نوبتی و شیفتی و یکی درمیون با بقیه هم همینطور... دو روز تاسوعا و عاشورا رو با رفقاش زد بیرون بی هیچ خبری و خدافظی. فقط از صحبتاش با تلفن فهمیدیم داره میره یه جا. حالا اومده. حالش برگشته سرجاش و منی که پوکر پوکرم. ساکت و بی رمقم. الان اینکه به من بگه خیلی دوست دارم و با تو هم هیچ مشکلی ندارم نه تنها حالموخوب نمیکنه بلکه خرابم میکنه.هیچ کس نمی تونه بفهمه ادم چقدر به لحاظ روحی اذیت میشه که همچین آدمی رو به عنوان پدر دوس داشته باشه یا درواقع محکوم باشه به دوست داشتنش. نمی فهمه چه حسی داره محکوم به دوس داشتن آدمی بودن که دوست داشتنی نیست اما قابل ترحمه. هیج کس نمی فهمه چقدر ترک خوردم.