عوض شدم . فداکاری دیگه در نظرم معنی نداره. محبت رو معامله میکنم البته با محبت. احترام رو با احترام . ارزش رو با ارزش . کسی که برا من هیچ کار نمیکنه براش هیچ کار نمیکنم! دیده شده اخیرا دیگه برای شخص لوسین غذا درست نمیکنم چون حس میکنم ارزش اون در نظر مادرم بیشتر از منه . چون خود لوسین هیچ لطفی به من نداره. از جایی تامین نمیشم که بخوام بخشش کنم و ذخایر الهیم ته کشیده. خودم تنهایی مجبورم خودم رو دوست داشته باشم و چیزی برای بقیه نمی مونه. روزها با پدرم تو خونه ام اما از اتاق بیرون نمیام. خیلی کار کنم ازش میپرسم چای میخوره یا نه. اونم خیلی کار کنه بهم میگه اگه خودت هم میخوری، و من هیچی نمیگم و چای هم نمیبرم چون نمیخوام کنارش چای بخورم. از خودم متنفرم. فقط تو دوره نوجوونیم انقد از همه متنفر بودم.
چقد تنهام