رفتم تو کوچه. قدم میزدم. خیلی شب بود . باد میومد کوچه خلوت بود پرنده پر نمی زد. گربه خونه مون رو دیدم بالاخره غنیمت بود خواستم باهاش بازی کنم یه کم بستنی بهش دادم خورد . داشتم فکر میکردم کاش یکیو داشتم که لااقل بهش میگفتم چی تو خونه داره میگذره. دیدم تو جهان من همه مردن.