یه زمانی هر روز صبح لوسین رو میدیدم که وسایلش رو یه گوشه چیده مثل مسافرا و کلیدش رو گذاشته خونه، با نگاهش با همه چیز خدافظی کرده و آخر شب ، خسته و سرخورده دوباره برگشته تو همین خراب شده. همه فهمیده بودن این آدم جایی نداره بره پس اصلا نگران نمیشدن و خیالشون راحت. حکایت منم همین شد. تو همین خونه یا زندونی ذهن مریض افسرده بی اراده ی خودمم یا زندونی راه دور . حکایت همه کسایی که دیگران می دونن اونا جایی ندارن برن همینه ، حکایت ما مردمی که نمی تونیم از این جهنم فرار کنیم همینه . واسه همینه اونی که رو موشکها مرگ بر این و اون می نویسه ، اونی که رو منبر نماز جمعه زر زر میکنه و کلا هیچکی از اون بالا تا پایین به هیچ ورش نیست که مردم دارن زیر بار مشکلات می زان.
یه موج گرونی جدید تو راهه. به همین سادگی .