دیشب خواب بدی دیدم . تو رختخواب گرم و نرم صبح با بدن درد شدیدی مواجه شدم . خواب میدیدم پدرم فوت کرده و ما تصمیم گرفتیم توی خونه با پیکرش تا عصر سر کنیم چون راه دوره چندبار از خونه بیرون نریم:| توی خواب از خواب بیدار شدم و یادم اومد پدرم فوت کرده یک سر به حمام زدم و دیدم مادرم داره اونجا می شورتش . مسخره و دردناک و وحشتناک بود . خیلی خیلی مسخره و دردناک. تا به حال چیزی همزمان مسخره و دردناک نبوده. حالم خوش نیست.
دیروز به پدرم پیشنهاد دادم که ما باید جدا زندگی کنیم . و بهترین راه برای نجات ما از شرایط غم انگیز و فلج کننده که توشیم همینه . اینکه مامان با نورچشمی دوم. از اینجا برن و در شهر زندگی کنن . و من و بابا همینجا بمونیم. با ناراحتی گفت یعنی خانواده رو تقسیم کنیم؟ از ناراحتیش شوکه شدم و منظورش رو نفهمیدم.خانواده؟خانواده؟
نمی فهمم چی داریم. که قراره از دستش بدیم؟ ماخانواده ایم. ؟ ما از هم متنفریم. و من فقط میخوام. با دوری از هم. کمتر همو زخمی کنیم.