بچه که بودیم لوسین خیلی دوست داشت با هم بازی کنیم . اون اگه اول ابتدایی بود من اول راهنمایی بودم .اسباب بازی های ریزه میزه مون رو میریختیم روی پشتی توی اتاق مامان بابا . که نمیدونم چرا اسمش اتاق مامان بابا بود ؟ عاشق این بود که مدرسه ها تموم بشه همش بازی کنیم. ولی اصلا به این معنا نیس که با هم خوب بودیم . فقط بازی کردن رو وظیفه من می دونست و منم انگار وظیفه امو پذیرفته بودم . ینی بازی نمی کردم شکایتمو میکرد . نهایت به درد بخوری من همین بود که از اونم خیلی سال گذشته . تو کله م چه فکری بود اون زمانا ؟ که زندگی چی میشه؟ بابام چی فکر میکرد ؟ مامانم چی؟ نمیدونم .تو کله ی داداشم ولی فقط رفتن بود. رفتن از این خونه . و رفت .
گاهی همینطور که روی تخت دراز میکشم زل میزنم به روی فرش. جایی که جینِ سیزده ساله خوابیده بود و فکر میکنم شاید هنوز اونجاست و من بتونم بش بگم چه فضاحتی در پیشه و باید جهتو عوض کنه. اونم داره اونجا رنج میکشه و خبر از رنج من نداره. پیش بینی میکرد و پیش بینی ها درست عذاب درومد.و منم پیش بینی میکنم و با این فرمون قطعا درست از آب در خواهد آمد.
بابامو خیلی دوس دارم