رفتم خونه ی مادربزرگم . برام عجیب بود اون پیرزن هم حسرت گذشته رو میخورد .همه ی ما در گذشته گیر کردیم انگار. از روزایی حرف می زد که ما نوه های قد و نیم قد خونه ش جمع میشدیم خرابکاری میکردیم و هی تکرار میکرد چه روزای خوبی بود یادش بخیر . کمی هم از خودم خجالت کشیدم . همیشه موضوعی پیدا میشه که از خودم خجالت بکشم .