من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

 برای خودم یک لیست تو دو  خیییلی ساده و اولیه  نوشتم برای فرداش. و نوشتم فردا روز بهتری خواهد بود. فرداش چشمامو که باز کردم ساعتها زل زدم به تمام چیزایی که رو زمین بود، تمام پایه های اشیا و دستگیره کشوها و پایین درها . تنها  احساس سرکوفت ناشی از نداشتن ناهار به زور از جام بلندم کرد و بعد اماده کردنش بدون اینکه چیزی بخورم دوباره همونجا افتادم و به سکوت و زل زدن و سرخوردگی ناشی از انجام ندادن لیست گذشت تا شب به سختی سه چهارتاش تیک خورد چون نمیتونستم بیش از این حس سرخوردگی رو تحمل کنم .

امروز تونستم برم تا نزدیکترین محل تمدن شهری و یک بسته قرص به یک دوست دادم و منتظر مهری شدم هی به اطراف نگاه کردم تا چشمم به جایی بخوره که یه کم برام جذابیت داشته باشه تا قدم از قدم بردارم  اما هیچی پیدا نکردم . به ویترین مغازه ها نگاه میکردم شاید از چیزی خوشم بیاد و بخرم و حالمو خوب کنه از خنزل پنزل فروشی های دخترانه بگیر تا قنادی و لوازم التحریری . هیچی . هیچی خوشحالم نمیکرد .  اغلب اینها البته فکر کردم چون پاهام دوست نداشتن حرکت کنن .قبلا با وجود تمام افسردگی ها خوراکی میتونست خوشحالم کنه . قهوه و کیک و کراکر و زیتون و پنیر ... اینا موقتا شادم میکرد. بدم نمیومد گاهی  تنها بشم و کمی سنت شکنی کنم و سیگاری بکشم . اون موقع ها زیاد هم طرفش نرفتم چون بهم نمیساخت‌ . حتی سیگار هم بهم نساخت . نمیدونم چطور بعضیها خودشونو با سیگار آروم میکنن.به اندازه کافی نفسم تنگ هست . 

قبلا ها کمبود  احساس دوست داشتن بود الان کمبود احساس دوست داشته شدن هم هست. تمام اهالی این سامان،  نابسامان شدن و ادمایی که خودشون رو دوست ندارن نمیتونن کسی رو دوست داشته باشن.