در این ساعت از شب بی نهایت احساس بی پناهی و پوچی میکنم و نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم . کاش میتونستم به یک نفر اون بیرون بگم که چه احساسی نسبت به تحمل این زندگی دارم. کاش میتونستم به مهری بگم این که در طول روز باهاش هیچ حرفی نمیزنم عمدی در ناراحت کردنش ندارم . من فقط خسته ام .