قبلا فکر میکردم یک غریبه می تواند از هم خونِ آدم به آدم نزدیک تر و وفادارتر باشد . یک نفر غریبه می تواند از برادرت برادرتر باشد . از خواهرت خواهرتر . وقتی غریبه لگدی زد به کاسه کوزه ی اعتماد و نان و نمک ، آخرین ضربه را زد . خدا میداند چقدر بی رمق شدم . چقدر پیش خودم شرمنده شدم . پیش خود خودم سرافکنده شدم . بزرگترین سرافکندگی ای که تا به حال تجربه کردم . یکهو خسته شدم . وا دادم . فکر کردم اشتباه کردم . غریبه بالاخره غریبه است . بعد فکر کردم همین هم خونِ بی وفا از همه کس به آدم وفادارتر است . اما مطمئنم این هم اشتباه است . حتی این اطمینان هم می تواند اشتباه باشد و من ساعت ۲ نیمه شب روز دوشنبه ۹۹/۱۲/۱۰ خسته و بی رمق از تمام اشتباهاتم ، گوشه ی تخت مچاله شدم و ای کاش که هیولای زیر تخت بیاید مرا بخورد بلکه از اشتباهات و سرخوردگی های آینده نجات پیدا کنم .