چونکه از عملکردم در روز زن رضایت داشتید و حتی سعی کردید چند دانه فندوق به این سنجاب امتیاز مثبت بدهید باید بگویم در آن روز یک لباس نو هم پوشیدم . و حالا که در یک روز تاریک و بارانی ، سست و مریض احوالم و تنها در خانه ، میخواهم بدون اینکه افسرده تان کنم شما را با خودم همراه کنم و به خانه ی مادربزرگم برویم. البته تقریبا همه میدانند نمیشود بدون افسردگی به آن خانه ی غمزده رفت اما من به گذشته ای میروم که هنوز میشد در خانه ی مادربزرگ شاد بود. وقتی که من کودک بودم مادربزرگم یک حیاط جادویی داشت، پر از درخت ، و از درختانش الماس و جواهرات دیگر آویزان بود و بشکه های فلزی بزرگ ، اسب های غول پیکر و قوی ما بودند که بر آنها سفر میکردیم و در میانه ی راه در خانه ی درختی روی درخت انجیر استراحت میکردیم . ظهرها صدای موسی کو تقی کسل کننده ترین صدایی بود که میشنیدم و در این اوقات ما زیر درخت ، موکت پهن میکردیم و به خاله بازی مشغول میشدیم. خوش میگذشت . شوخی که نبود! هر بار ، مادربزرگ یک کیسه ی بزرگِ آبنبات ترش ، پشت پرده ی اشکافِ اتاق دوم میگذاشت . برای ما می خرید ، مخصوص ما . دیگر خبر از هیچ هله هوله ی دیگری نبود . مادربزرگم در دیگ بزرگی رب میگرفت و گاهی از گرسنگی و اشتیاق نان و رب می خوردیم و بازی می کردیم . زمانی که آنجا بودم هیچ غم و غصه ای نداشتم تا به خانه برمیگشتم و اندوهم را از سر میگرفتم . صبح ها در سرمای زمستان بهترین صبحانه ها را در منزل مادربزرگم خورده ام . صبحانه ی همیشگی و مختصرِ پنیر ، خیار ، کره و مربا با چای شیرین و نانی که روی بخاری گرم شده و بو کرده ، پشت پنجره های قاب چوبیِ بخار گرفته . مادربزرگم کنار باغچه ظرف میشست و من صدای خود هفت ساله ام را می شنوم که بعد از خوردن ماکارونی چرب و چیلی در بشقاب رویی به او میگفتم "ته بشقاب را حسابی تمیز کرده ام تا مجبور نباشی بیرون بشوری " و مادربزرگم بخاطر این حماقتم قربان صدقه ام رفته بود . دلم خیلی میخواست سرم را روی پای مادربزرگم میگذاشتم اما می دانم گریه خواهم کرد و آن پیرزن بیچاره ناراحت میشود .