من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

دلم میخواد برگردم به زمانی که در ذهنم ، بودن  و اگزیستنس یه چیز بدیهی بود. به قبلش و قبلترش و قبلترش ذهنم نرفته بود و به بن بست بخوره و ارور بدم . به بودن خودم حتی شک کنم . 

دیشب  درگیری داشتیم . دستم ورم کرده . کمرم درد میکنه. سرما خوردم و الان لنگ ظهر باید با مهری به مهمونی برم‌ . هیچ مساعد نیستم

من از دیدن حیوون مرده یا مریض خیلی حالم بد میشه و بهم میریزم .مخصوصا مرده. بعد فقط یک بی شعور میتونه تو پیج کاریش سفارشای مشتری ها رو  استوری کنه لابلاش عکس حیوون رو بذاره در حال بازی قربون صدقه ش بره و بعد یهو تو همون استوری عکس جنازه ش رو بذاره بگه حالش بد بود و از دست رفت . این شخص واقعا نمیتونه دوست دار حیوانات باشه و فقط شو آفه. بی شعور

امشب قلبم اونقدر تاریکه که تنهاییمو حس نمیکنم .

خوابتو دیدم.و ازت ناراحت بودم .فکر میکردم  نه تنها نباید خوابتو می دیدم بلکه نباید هم دیگه ازت ناراحت می بودم .ولی انگار هیچی طبق برنامه ریزی من پیش نرفته. ولی خب، توی خوابم تو ناراحت و بدبخت بودی و این چیزی نبود که من بهش ذره ای فکر کرده باشم .

اینکه بمیرم و به نیستی بپیوندم طوری که انگار هیچوقت وجود نداشتم خیلی ناراحتم نمیکنه ولی  اینکه بعد از نیستی،بعد از پریدن از این خواب،   عشق بین من و مامان بابا هیچوقت وجود نداشته و اونا هرگز نبودن ‌..قلبمو مچاله میکنه. ظالمانه س که تموم نگاه نگران مادرم و غصه هاش تبدیل به یه خواب میشه اما رنجش  در این لحظه ابدیه ...

 رفتم خونه ی مادربزرگم . برام عجیب بود اون پیرزن هم حسرت گذشته رو میخورد .همه ی ما در گذشته گیر کردیم  انگار.  از روزایی حرف می زد که ما نوه های قد و نیم قد خونه ش جمع میشدیم خرابکاری میکردیم و هی تکرار میکرد چه روزای خوبی بود یادش بخیر . کمی هم  از خودم خجالت کشیدم . همیشه موضوعی پیدا میشه که از خودم خجالت بکشم .

بی حوصله و دمغم و تنها خوش شانسیم اینه که میدونم وقت بی حوصلگی  و دمغیه.

امروز تشریف بردین راهپیمایی  از نظام حمایت کردین؟ اصلا نگران مجوز نبودین نه؟ چه حسی داره  اعتراضتون همیشه قانونیه؟ حس اینکه مملکت ارث باباتونه نه؟ و با این اوصاف من باید به عقایدتون احترام بذارم؟ ابدا! حتی به خودتون هم احترام نمیذارم!




دیگه حتی پوست پرتقال  روی بخاری هم عطری نداره. همه چی قلابی شده . همه چی. 

کاش یه هیولا  از زیر تختم  بیرون  بیاد و بخورتم.

من فقط  باشرط  پذیرش وجود زندگی بعدی  میتونم خدا رو ببخشم. ینی اگه قرار نباشه دوباره توی یک کشور و خونواده بهتر متولد بشم  واقعا نمیدونم چرا باید خدا رو دوست داشته باشم. این چند روزکلی جنگ اعصاب تو خونه داشتم . به جد میگم کاش می مردیم‌ و زندگی  رو برای مردمانش میذاشتیم . کاش تو هواپیما بودیم هم ما خلاص میشدیم هم مملکت از دست ما بی مصرفا خلاص میشد هم با مصرفا هنوز زنده بودن. 

سگ تو صاحاب این حکومت مفنگی و طرفدارای کورش . تمام .

 موجودی  هستم که با وجود نداشتن دوست پسر ، انرژی میذارم  از مادر حزب الهیم اعتراف بگیرم که اگه داشتن دوست دختر برای لوسین نکته ی مثبتیست برای من هم باید بی اشکال باشد. میدونید یه همچین کارکتری رو زندگی کردن چقد انرژی بر و کاهنده س؟