باید یک بار قبل از مرگ همه مون به تیمسار بگم که در طول سه دهه زندگی در خونواده اش هرگز احساس خسران، تحقیر و نادیده انگاشته شدن من رو ترک نکرد. هرگز .
چرا درکش اینقدر سخته که اگر خونه فلانیا نمیام و باهاشون ددر نمیرم به احترام خودشونه؟ قشنگ تر اینه که بیام و هیچ ارتباطی با کسی نگیرم و با سکوت دیگران رو ضایع و کسل کنم؟
گفتن از واژگان مثبت استفاده کن .
هرچه بیشتر با مادرم وقت می گذرونم حالم بدتر میشه . "غلط"
هرچه بیشتر با مادرم وقت می گذرونم کمتر خوشحالم . "درست"
واقعا با این مفهوم فرقی میکنه چقدر واژه رو مثبت انتخاب کنی؟
تو این راه حل که " خب کمتر با مادرت وقت بگذرون چونکه اون دیگه شصت سالشه و دوست نداره تغییر کنه " تغییری ایجاد میکنه؟ نه ! پس گور باباتون
فهمیدم که دائما در جدالم برای کشف غم انگیزترین زبان دنیا. چون میخوام به غم انگیزترین زبان دنیا بگم این زندگی رو نمیخوام بلکه دلش رحم بیاد و خلاصم کنه.
هیچی فقط خواستم برای صدمین بار بگم از بین اون ضربه ها که خوردم ،تو مهلک ترینشون رو بهم زدی . همون توی معصوم و ملکوتی .
غمگینم . خیلی غمگینم و خیلی خسته از اینهمه سال غم .
رک و رو راست بگم... دوست داشتم همگی می مردیم . در یک تصادف مثلا ! طوریکه کسی نباشه از مرگم غصه بخوره.
خرابم . و شش سالگیم رو یادم میاد که خراب بودم . و از شش سالگی تا حالا خیییییلی گذشته و من پیر و خسته ام . و شما نمیدونین حس پوچی چطور چیزیه و اگه می دونین متاسفم.
چرا؟ چرا باید زندگی کنیم؟ چرا؟
میون اینهمه اجبار ، لااقل این حق آدما بود که هیچ چیز جز مرگ از هم جداشون نکنه . که کاشیونه ها شون تا آخر عمر زیر یک درخت بمونه . که دستاشون از هم جدا نشه. سر کدوم مصلحت هی باید به رفتن فکر کنیم؟ به جدا افتادن
در همین لحظه که من ، خانواده ام و سایر افسرده های عالم در بیچارگی و اندوه و سکوت غرقیم، یه عده حالشون توووووپه و سالیانه که همینه بعد هنوز یه عده از دار مکافات دنیا حرف میزنن. عزیزان کانسپت این دنیا بر اساس عدل وداد و مساوات نیست.
نمیدونم وقتی خودتون اعتقاداتتون رو هضم نکردید چطور قاشق قاشق می چپونید تو حلق بقیه؟ نمیخواید حداقل اول یه راهی واسه هضمش پیدا کنید؟ آقا شما خودتون یبس شدین که !
انجام دادم . با حال بد . با یه ابر سیاه که یهو اومد بالا سرم . با اضطراب و تپش قلب . انجام دادم چونکه تحمل یک بار دیگه نفرت از خودمو نداشتم .