امروز میگذره و فردا هم و...... روزهای دوری میان. همونطور که اومدن !
وقتی تو ۶ سالت بود تصور یه مرد جوون خیلی سخت بود اما انگار زود گذشت !
یه روزی یادمون میاد . ....
یادمون میاد روزایی مثل امروزو، که هوا ابریه و بارون نم نمی میباره و ما عین بچه گیامون تو خونه تنهاییم .....بازم من و تو!
تو سرت به کارای خودته و من آشپزخونه رو زیر و رو میکنم و آشپزی میکنم و دائم آواز میخونم و آواز میخونم و همه جای خونه پدری میچرخم و تو کنج اتاقت ساکت و آروم......یه روزی یادمون میاد عزیزم ، روزی که دور نیس.......
امروزو یادمون میاد ،
یادمون میاد تو هنوز داداش کوچیکه ای که سرماخوردی و منم بازم هنوز همونقدر کوچیکم که شوق مراقبت از تو نمیذاره بفهمم سرماخوردگی تو خوشحالی و ذوق و شوق نداره و همچنان با جوشونده و عصاره لیمو عسل و دارچین و سوپ میخوام مواظبت باشم .
یه روزی یکی دیگه واست سوپ میپزه.........
یکی که دوست داره و پشت و پناه هم میشین....
دلمون واسه این روزا تنگ میشه لا اقل دل من ......
تو هم آواز بخون ، مثل من......
نذار تو گذر زمان محو بشیم، تموم بشیم !
آواز بخون!