دیروز عصر میخواستم برم حمام هی تیمسار و مهری گفتن نرو سرما میخوری ولی من رفتم وقتی اومدم گرمم هم بود چه برسه به سرما اما انقدر مهری و تیمسار امواج منفی به کائنات فرستادن که سرما خوردم الانم تو جا افتادم! حالا صبحی که فهمیدم سرما خوردم بابت ملامت تیمسار و مهری نگران بودم نه مریضی! اصن از استرس خوابم نمیبرد خخخخخ
دیروز تیمسار چند بار به ما گیر داد آخر سر بهش گقتم از صبح هی میخواین یه جوری با من دعوا راه بندازین هر کار کردین نشد ها!کلی خندید اما آخر سر نتونست تحمل کنه وسر یه چیز بیخود صداشو برد بالا و نذاشت من حرف بزنم منم دیگه از کوره در رفتم و....... هیچی فکر کردین چی شد? ساکت شدم!!! سعی کرد بعدانش دلجویی کنه اما دیگه حوصله نداشتم و تحویل نگرفتم این مامانم هم تازگی فهمیدم خیلی موذیه با عرض شرمندگی!!!!
امیدوارم کتاب راز رو خونده باشین