یه وبلاگی رو خوندم که نوشته بود میدونه با تمام تلاشی که میکنه ٬ بالاخره یه روزی به همسرش خیانت میکنه......
ینی این فکر ولش نمیکنه.....
اینجا تنها جاییه که میتونم بگم.
به فعل خودکشی فکر کردم .به اینکه ممکنه فکر میکنم.ینی به اینکه آدم میتونه اینکارو انجام بده.
این به معنی نیست که من خودکشی میکنم.و یا اینکه نمیکنم.فقط قبلاترها آدمی نبودم که با این چیزا فکر کنم.ولی الان گاهی وقتا فکر اینکه یه روز تموم میشه آرومم میکنه.خوبی ابدی نبودن اینه که کلیه.هیچ چیز ابدی نیست.
راستش حتی اگر روزی واقعا بخوام این کارو انجام بدم هم احتمالش خیلیییی کمه بتونم. به نظر من این کارباید با اسلحه انجام بشه و اونم با یه شلیک به سر.هم سریع بودنش مهمه هم اینکه مغزم آزارم میده.فهمیدنم آزارم میده دلم میخواد یهو از کار بایسته.
فقط دلم میخواد خودمو یه جوری پاک کنم.یه جوری از زندگی همه ٬ از یاد و خاطرشون پاک شم. مثل فیلم " درخشش ابدی یک ذهن پاک".
دلم میخواس بابام دختری به اسم من نداشت.یه روز هرچی مربوط به من میشد رو میریختم تو چندتا جعبه و میدادم به اون آدما تا منو از ذهنش پاک کنن.از ذهن مهری لوسین و حتی پسر بزرگه.اون وقت به آدمای بعد خودم فکر نمیکردم و تمام.
دلم نمیخواد اگه عمری بود روزی روزگاری برگردم واین پست رو بخونم.
پ.ن۱: فقط خواستم بگم رو دلم نمونه قرار نیس هیچ اتفاقی بیوفته.
پ.ن۲:بابام دنبال مدارکش میگرده اما دفترچه بیمه شو پیدا نکرد.
پ.ن۳:مادرم خیلی قویه
پ.ن۴:من خوبم وامروز شاید برم مهمونی