من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

عاقل بازی




توی یه سال اخیر که اوج کشمکش خونه ما بود فهمیدم که تو رابطه تیمسار ومهربانو ٬ من خییلی مُهمم!

توی آشتی کردنا و کوتاه اومدناشون من مهمم.ناراحتی من مهمه . این که خودمو  یادشون بندازم مهمه. چون یادشون میاد که اشتراکاتی دارن که بچه هاشونن و یادشون میاد که روزی با عشق بچه دار شدن هرچند که الان اختلاف عقیده داشته باشن اون چیزی که مهمه پیدا کردن نقاط اشتراکه.

درسته که من تنها فرزند این خونه نیستم  اما من تنها کسی هستم که احساساتم رو نشون میدم وقتی غصه میخورم دستم رو میشه بی حوصله میشم ساکت میشم.

فهمیدم بروز دادن احساسات مهمه.وگرنه آدما کف دستشون رو بو نکردن.

من میتونستم توی این یه سال هم به روندی که دوست داشتم ادامه بدم  . بی تفاوتی محض!   اما ضرر میکردم چون ذاتم بی تفاوت به هیچی نیس و از درون داغون میشدم و هیچ کمکی هم به زندگیمون نمیشد.

توی جدل های پدر مادرم تونستم چیزای بیشتری درموردشون بدونم درباره شخصیتشون و نقاط قوت و ضعف  هر کدوم. و  از این توهم  که همیشه پدرم مقصره بیرون اومدم و بت بی عیب و ایرادی که از مادرم ساخته بودم توی ذهنم از بین رفت و این هم برای من هم مادرم و هم پدرم بهتر شد. قدرت درک و تحلیلم بالا رفت و تونستم در کنار احساسم از منطقم هم کار بکشم.گل بی عیب وجود نداره و فهمیدم که مادرم هم یه انسانه و اونم خطا میکنه و بابا یه هیولا نیست بلکه دل خیلی صافی داره اما بعضی رفتاراش بده.مث شرِک.


پ.ن۱:

دیشب  من خرس گنده با مهربانو وتیمسار توی تختشون  دراز کشیدم و فقط درباره من حرف میزدن و من اونقدر موندم که در حضور من خوابشون بگیره و فرصت نکنن با هم اختلاف اییییجاد کنن