من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

وقت هجوم هورمونها مصرف کافئین توصیه نمیشود



امروز اور دوز کردم

 در ۲ نوبت  با دو تا مرد خسسسته کاپوچینو و شکلات خوردم  و این واسه یه آدمی که مبتلا به کم خونی هست سنگینه!

احتمالا میدونین ینی چی!

ینی حرف زدن و گوش  دادن و گوش دادن  و گوش دادن و سعی کردن که درکشون کنی که آخر سر به این نتیجه برسی که زندگی  رسم گهیست!

خب

تیمسار که جنون وار از خونه بیرون زده بود بعد ۲۰ دقیقه برگشت و از این رو به اون رو .....! البته میدونم خودشو سرپا نگه داشته بود و  خواست که یه چیز خوشمزه بخوریم و اینطوری حرف زد و حرف زد و حرف زد تا ! و البته که حتما احتیاج داره به این حرف زدن. از عقایدش آدمها و ......

سر شب مرد جوانتر منزل اومد  اما نمیومد داخل!  و بعد تیمسار که ماه هاست با لوسین حرف نمیزنه گفت چند دقیقه اس دارید صداش میزنید نمیاد داخل نباید برید ببینید چه خبره و چی شده?

و ما گفتیم که گفته بند  کفشم  مشکل داره

اما من میدونستم  که دلش نیس بیاد تو اما دلیلش رو مطمئن نبودم رفتم بیرون دیدم نیست و رفتم بالا پشت بوم اونجا بود . سنگین و فلسفی و اندوهبار!

خواهر نشی. تو هیچ جای کره زمین!

هوا هم سگ.محلم نذاشت. رفتم پایین کاپوچینو ی نفرین شده رو درست کردم و با شکلات  و زیر انداز بردم  بالا.

طول کشید تا یخش باز شد. تا منو پذیرفت. حتی طول کشید تا روی زیر انداز بشینه و بعد از اون طول کشید تا  لیوانو برداره. بعدش حرف زدیم حرف زدیم و گوش دادم و گوش دادم و گوش دادم و ترغیبش کردم به حرف زدن بیشتر بعدش سردم شد و پتو آوردم اما من فقط با لوسین اون بالا سروکار نداشتم و بلکه باهاس نه نه باباش رو هم اون پایین راضی و آ رو م میکردم و مامانم که هی زنگ زد و هی پیامهای تهدید آمیز داد که الان تیمسار سکته میکنه و آتیش به پا نکنید.

اما مگه راجع به چی حرف زدیم?جهان بینی مون عقایدمون!  اختلاط کردیم ! یه کار نادر! حالا شاید هم کمی از اختلافات مهری و تیمسار مثال زدیم و اون کلی حرف داشت و مگه من چه کار میخوام بکنم جز دوست داشتن و درک کردن عزیزانم? چرا انقدر تحت فشارم میذارن? چرا? چرا وقتی برمیگردم باید ببینم  مهری و تیمسار جدا خوابیدن? چون ما بالای پشت بوم بودیم پدر ومادرمون باهم دعوا میکنن? ?


در نهایت چی ? 

اول گفتگو:

میگه آدما سعی نمیکنن دیگرانو بشناسن و درکشون کنن

میگم درسته اما از طرفی آدمها باید اجازه بدن دیگران اونارو بشناسن

میگه قضاوت.....

آخر گفتگو:

میگم باز هم از این کارا بکنیم بیایم این بالا با هم یه چیزی بخوریم حرفی بزنیم 

میگه همین الانشم پشیمونم 

چرا?

دوست ندارم دیگران درموردم بدونن!

پس چطور تو رو بشناسن و درکت کنن?????

 اینم حرفیه اما..،،،،،

........................................................................................................



در نهایت چی????

من کاری که از دستم برمیاد گوش دادنه اونو انجام میدم تا جایی که بتونم اما چرا به هم گوش نمیدیم? چرا حتی اونیکه این حرفا رو میزنه یکبار نخواسته به من گوش بده?


من کجای این ماجرام?

چرا  تیمسار ومهری رفاقت نمیکنن با  بچه شون? چرا ولش کردن? چر ا هیچ سعی نمیکنن بهش نزدیک شن?

واسه من سخته که لوسین میگه هیچ حسی به هیچکس نداره و.......

اما من چرا محکوم به اینم? چرا کسی که میگه هیچ حسی به من نداره  برای من مهمه و چرا من در بیشترین ثبات  این نوع زندگی هم که باشم ترجیح میدم توی تک تک  هواپیماهایی که سقوط میکنن باشم

بالای پشت بوم بودم هواپیماهای زیادی دیدم

واسه کی تو این خونه مهمه که من باید یه مقاله بدم و من امتحان دارم و خارج از همه اینها من خسته ام،  واسه کی?

 واسه کی مهمه که کاپوچینو برای من بده?