دیشب تو مهمونی که به زووووور رفته بودم همه نگاه ها به من بود دیگه داشتم بالا می آوردم و تو دام صد بار گفتم بار آخرمه اینجا میام!
خیلی توضیحش سخته واما وا دوس دارم که بتونم به یکی بگم!
آقا توی یک مهمونی خونوادگی ، یک مجلس افطاری که همه خانومای یک فامیل هستن ، ما که هیچ نسبتی نداریم چه کار داریم? هر دفعه که میرم مهمونیای اینا انقدرررررر شلوغ و پر سروصداست که میخوام بمیرم! انقدر زن و بچه ریخته وسط که.........
چندتا مسئله هست که باعث میشه دوس نداشته باشم برم مهمونایاشون
شلوغه و این شلوغی رو به دلیلی که نمیدونم دوس ندارم سردرد هم میگیرم
وقت این خونواده بزرگ و گرم رو میبینم حسرت میخورم
این خونواده پر دختر هستن و مادرشون همیشه درغیاب من به مهری میگه :جین تنهاست این بچه تنهاست
و هر وقت اونجا میرم دختراش نوبتی میان سراغ من و عین بچه کوچولوهای مظلوم به من محبت میکنن و از این مسئله کلافه ام
بعد یه جوریه انگار همه منو میشناسن و من هیشکی رو نمیشناسم! آخه اونا مهری رو میشناسن واس همین منم میشناسن دیگه ! بعد همینطور زنای سن بالا میان طرف من و احوالپرسی و دست و .....خب من شرمنده میشم چونکه من کوچکترم و اونا مباید بلند شن بیان جای من! خب من که نمی شناختم تا بلند شم! چندتا خانومن و همه شون شکل همن و من از این مهمونی تا اون مهمونی یادم میره اینا کی ان بعد یک خانوم مسن هست همیشه به من نگاه میکنه و منم یادم رفته که این کیه! بعد هر چی منتظر میشه من برم جلو من نمیرم! خب چون حافظه تصویریم ضعیفه! بعد لطف میکنه خودش میاد! بعد من شر شر عرق میریزم!
وقتی اولین بار که سنم کمتر بود با این خونواده آشنا شدم متوجه تفاوتهای بسیار شدم از همه لحاظ، ارتباط گرفتن باهاشون برام سخت شد و اونا این رفتار من و کم حرفی من رو گذاشتن پای مظلومیت! و همممیشه حتی همین دیشب جلو یه لشگر آدم به من اشاره میکنن و میگن ایشون فلانی خانوم هستن دختر فلانی خانوم ،خیلی هم مظلومن! من او لحظه میخوام خودمو خفه کنم! به پیر به پیغمبر من همه جا اینطوری نیستم ! این کلمه"مظلوم" که میشنوم عصبی میشم
من همیشه وقتی اونجا میرم در حال دقت کردنم و همه رو زیر نظر دارم و محو رفتار آدما با همدیگه میشم و میبینم یه خونواده بزرگ چه جوری ان ? دورترین آدما به نظر نزدیک میان و چقدر محبت و صمیمیت هست و .....،و پدر مادر من با خواهر برادراشون قهرن و بی کس و کار موندیم و در ادامه اونها من و برادرم هم با هم قهریم ! نه اینکه قهر باشیم اما یه دلخوری عمیق همیشه بینمون هست
یه چیز دیگه م که هس همیشه قبل از رفتن به منزل این دوستان من یه جنگ لفظی با مهری داشتم !
آقا ! من مظلوم تیستم من فقط نمیدونم من بین شما چی کار میکنم????
دیشب یه خانومه که اصلا نمیشناختم اومد جلو بهم گفت وااای یه خانوم مظلوم گیر افتاده وسط این آدمای شلوغ ،همین الان داشتم به فلانی خانوم میگفتم چقدر این خانوم مظلومه!
من میخواستم اون لحظه فرار کنم از اون خونه بیام بیرون
وقتی از اون خونه خارج شدیم دوباره شدیم همون آدمای دلخور که میخواستن برگردن تو خونه دلخور! بعد تو ماشین مهری به من میگه زندگیم تجربه ای شد که حواسم برای تو جمع باشه که به یه آدم بی فرهنگ ندمت
من یادم افتاد به زندگی مزخرفی که داریم و گفتم مگه ما خودمون کی و چی هستیم که بخوای منو به هر کس ندی?
سکوت میکنه میگه میدونم که تو به هر حال توی این خونه زندگی مفرحی نداری اما بهتر از اینه که گیر یه آدم زبون نفهم بیوفتی
تو دلم گفتم من عادت دارم!