با یه نگاه رنجور و غمگین میگه :
هر جای این خونه رو که نگاه میکنم یاد بداخلاقیاش ، یاد تحقیراش یاد جنگ و دعوا ها و اهانتاش میوفتم یاد این میوفتم که زندگیم پاش هدر رفته......
میگه هر کاری کردم بتونم خودمو قانع کنم حتی با اینکه اعتقاد ندارم به خودم بقبولونم که مرده ، حالا یه کاری کرده ..... اما نمیشه و نتونستم چون که روزگار خوشی باهاش نگذروندم .......دیگه تو دلم جایی نداره .... هر کاری می کنم نمی تونم دوسش داشته باشم....
**و من در سکوت گوش میدادم...
میگه این بار که ماشین خودمو عوض می کنم و به اسم تو میخرم برای اینکه خیالم راحت باشه بعد مرگم ............، ماشینم دست بابات نمیوفته و نه اون و نه زنی سوار ماشینم نمیشه......
**خیلی به دلش اومده مدتهاست که سوار ماشین تیمسار نمیشه و بهش گفته چون که زنی غیر از من سوار این ماشین شده دیگه سوار ماشینت نمیشم مگه اینکه عوض کنی.
میگه آدمی که دختر نداشته باشه دق مرگ میشه .
** نگاش میکنم تو سکوت .
به این فکر می کنم که چه حسی دارم .... به این احتمال که روزی برسه حالم خوش نباشه با دخترم دردودل کنم ، ندونم که دقیقا همون روز حاااالش بدجوری گرفته س............ که درست همون روز کینه به دل گرفته از موش از احسان علیخانی از شمال سرد از فریدون مشیری از املت از ساحل و آتیش و چای دودی و .......
همینطور که نگاش میکنم و حرف میزنه یهو می فهمم ! یادم میاد ! ........نباید کتمان کنم اون لبخندیمو که همه میگن غمگینه . لبخند مامان هم همیشه همینطور بود و همه رو شاکی می کرد !
راست میگه ! آدمی که دختر نداشته باشه دق میکنه !