چند روز پیش تیمسار از خواب بلند شد و منو دید که بعد ناهار بیدارم. اومد با خنده گفت : کلا زندگی شبانه رو دوس داری صبر میکنی همه بخوابن بعد بلند شی بچرخی برا خودت نه؟ ( از این مسئله قدیما خیلی شاکی بود )
دیدم واقعا منتظره جواب بدم منم فرصت رو مغتنم شمردم گفتم : راستش آره وقتی بقیه خوابن آرامش تو خونه هست .
اونم خودشو به اون راه زد خندید و رفت .
الان مصیبت گرفتم که فردا چطور میگذره. کارم با جمعه ها از بیزاری گذشته و به ترس کشیده.
خیلی احمقانه س که آدم بخواد دوش بگیره اما با خودش بگه : بزار صبر کنم بقیه که بیدار شدن بعد برم تا زمان باهم بودنمون بگذره .
دلم میخواس میرفتم روی پشت بوم یه چادر میزدم و همونجا می موندم.