قبل تر ها که می گفتم و می خندیدم و می خندوندم این طوری نبودم. مثل الان نبودم. یه مدت که کلا بگو بخند توی خونه رو ول کردم و چپیدم تو لاک خودم و همه رو به حال خودشون گذاشتم. مدیریت حال روحی تیمسار و مهری رو ول کردم و دیگه حال خودمم نفهمیدم.
الان اما مدتیه اینکارو میکنم ولی به سختی !با صرف انرژی ! مثل کوه کندن شده برام خندیدن و شیطنت توی خونه که تازه هیچوقت هم در حد قبلا نیست . برام باورش سخته که جو خونه رو کمی ! شاد کردن تا این حد ازم انرژی میگیره و سختمه.
چند شب پیش که داشتم انرژی مذکور رو به سختی صرف می کردم تیمسار بغلم کرد و گفت که نمی دونی چقدر به یک فرزند شاد توی خونه احتیاج دارم.گفت که چقدر خوشحالم که تو شادی و مارو راه میبری.
من سکوت کردم.خسته بودم .
برای اولین بار دلم میخواد پسربزرگه بیاد شاید مهری و تیمسار خوشحال بشن و یکم فشار از روم برداشته بشه. مهری از وقتی از سفر برگشتیم مریضه و میگه حالش به حدی بده که حس می کنه میخواد بمیره! و من بهش میگم یه سرماخوردگی اول فصل ساده س و شما هم که بدمریضی و بیخود به خودت تلقین نکن .
یادم نمیره که شرایط روحی خوبی نداشتم و منی که دکتر بهم برق وصل میکنه و از مقاومتم به درد تعجب میکنه ، سر یه آمپول پنیسیلین گریه کردم! تو ۲۱ سالگی! الانم نمیخوام مامانم به خودش بقبولونه که مریضیش روحیه.
من خوبم فقط دلم میخواس اینا رو بگم.