من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی



در طول یک هفته آموزشی ، این بار سوم هست که  لوسین رو میفرستند مرخصی یک و نیم روزه . حداقل یک بار هم به مدت چهار پنج ساعت بیرون رفته . شهرستانی ها هم با اتوبوس و تاکسی میرن به شهرای نزدیک و برمیگردن. دلشان هم خوش است که تست گرفتند و کسی  هم در پادگان کرونا نمیگیرد. ظرفهاشون رو هم در توالت می شورند با مایع دستشویی که گاهی هم نیست ‌‌. ادعاشون هم اینست در پادگان ها کرونا  از همه جای  دیگر جدی تر گرفته میشود. 


 آرزو به دل می مونم  یه بار که با استرس  تلگرم  باز می کنم ببینم  پیام دادی.



بچه باش . برگرد به اون زمانی که تازه بوسیدن رو کشف کرده بودی 

ناامید نیستم  ولی بی امیدم !  امیدوارم بفهمی چی می گم...

چیزی که در توانمه  اینه که تریپ  افسردگی ، زود هنگام به استقبال  خواب برم ، لش کنم رو تخت و چراغا رو خاموش کنم  ‌ولی دلم برا تیمسار و مهری می سوزه. و اما  حتی یه انگشتم  رو هم نمیتونم تکون بدم. همینطور موندم .  برای لوسین  بی نهایت نگران هستم ولی غمگین نه. گریه کردم  ولی غمگین نیستم . گریه کردم بخاطر نگرانی. برای لوسین و برای ما . از این همیشه  ناگهان تنها شدن ها خسته ام  و از اینکه قراره تا کی این اتفاق تکرار بشه، ترسیده! بریده!



از خودم خسته م  که جرات  تموم کردن قصه مو ندارم. از خودم که همچنان حال تو رو می پرسم .و  حال فلانی هایی رو که  وقتی مرور میکنم  میبینم مدتهاس که  فقط من دارم حالشونو  جویا میشم و  بهم حس  آویزون  بودن  میدن . خواستم بگم من موجود عجیب  بی عزت نفسی  نیستم ، من فقط خیلی تنهام . بیش از اون  که تحملم بشه غرورمو  اولویت  قرار  بدم . ولی  این دلیل نمیشه   که غرورم  نشکن باشه ، نخیر،  من موجود  کاملا  بشکنی ام .



واقعیت  اینه که خدا دلش برای هیچ کدوممون نسوخته. چقدر من از رنجی که کشیدم اشک ریختم؟ چقد نخوابیدم؟ نصف شبی چشم چندتا مون از گریه پف کرده؟ امشب چند نفرمون از نگرانی خوابمون نمیبره؟ 



فردا لوسین میره سربازی و خیلی احساس نگرانی و تنهایی می کنم .



زندگیم سخت بود و حالا پیچیده هم شده. من دیگه  واقعا خراب شدم  و به دردی نمیخورم



ببینید همیشه  آدم حرف نمی زنه  تا راهکار  بگیره یا امید دریافت کنه ازتون ! همه چیز درست میشه و خدا بزرگه  و هیچی نمیشه .‌.‌. اینا چیزیه  که  آدم خودش هم می تونه به خودش بگه  رو هوا . بعضی وقتا  باید بگین  آره دختر حقیقتا اوضاع خیطیه !


پ.ن : و یا شنونده  باشید .

صبحی میخواستم بیام بگم شب خوبی  داشتم  با  لوسین اوقات خوبی گذروندم  ، اون یکی برادرم احوالم  رو  پرسید . چیزایی که برای خیلیهاتون بدیهیه . بدون استرس خوابیدم صبح با حس عجیب آرامش بیدار شدم  و کم کم لود شدم . یه چایی برای تیمسار ریختم  و رفتم توی اتاقش تا کنارش چایی بخورم . مکالمه با تیمسار در عرض پنج دقیقه همه اون حال خوب رو  تبدیل به زهر کرد  و  ریخت تو حلقم  و دارم با هق هق پست می ذارم اما آنقدرها هم حالم بد نیست نمی دونم چرا. حتی حال غمگین  شدن هم ندارم . 

کاش از این نیاز به حرف زدن  رها  میشدم . حرف زدن درباره نگرانی ها. نمی دونم نگرانی های من زیاده یا  مسائل  نگران کننده نیستن و من بزرگش میکنم و یا  افراد  دوست ندارن باهاشون از نگرانی هات حرف بزنی یا شاید من با حرف زدن هام بهشون انرژی منفی میدم و با خودشون فکر میکنن اینم فقط وقتی غر و دلشوره  داره میاد سر وقتم  یا اینکه همه اینا توهم منه ناشی از کمبود اعتماد بنفس . 

دلم میخواد بتونم پرواز کنم تو گذشته ها و یا به یک زندگی خیالی. با جزئیات بتونم تخیل کنم . مدیتیشن هست یه جورایی. میخوام از حال و آینده فرار کنم .  دلم میخواد برگردم به زمانی که یک بچه دبستانی بودم  و زمان زیادی رو پیاده طی می کردم تا از مدرسه برسم خونه.  دلم میخواد همون دختر کوچولوی خجالتی  باشم که از مدرسه تا خونه حسابی پاهاش خسته میشه ولی کلی خیالبافی میکنه . اونقدر راه طولانیه که معمولا تو راه دستشوییش میگیره   از توالت مسجد صاحب الزمان میترسه  ولی تنها توالت اون راه طولانیه. سر راهش دلخوشیش  اینه  که با پول توجیبیش  از اون سوپر مارکت لوکس خوراکی های کوچولوی  فانتزی   بخره  و با داداش  کوچیکش  که هیچ علاقه ای به هم   ندارن  نصف کنه  مهم نیست  لابد فکر میکنه اینطوری قهرمانه. بعد از کوچه های تنگ و تاریک با شلوار ورزشی برگرده خونه و بچه ها ی کوچه مسخره ش کنن ولی با وجود خجالتی بودن  محل  سگ بهشون  نذاره .  من دلم میخواد به اون مسیر برگردم و آرامشش. سر کوچه ی مدرسه مداد و عکس برگردون هایی بخرم که هیچ وقت قرار نیست استفاده کنم ( کاش استفاده میکردم ) و توی راه با هما دوست بشم  و خونه شون رو پیدا کنم . موهای هما خرمایی بود. وقتی برگردم خونه و کسی نباشه بلد نیستم در رو با کلید باز کنم . همیشه ی خدا قفل های خونه های ما یه ایرادو قلقی داره . از این قضیه خجالت میکشم و دختر همسایه که از من بزرگتره  میاد در رو باز میکنه.دختر همسایه چادر گل گلی سرش میکنه و با قفل در حیاط ور میره. دختر همسایه از بهزیستی اومده . خونه مون تو یک کوچه ی قدیمی و پیچ در پیچه . سر کوچه ی اصلی یه دکون متروکه ی قدیمیه که اثر باستانی حساب میشه و از خرابه هاش شقایق در اومده. ما پیاده می ریم تا میدون شهرداری . پیاده تا هر جای دنیا  و مامان تو این پیاده روی ها دعوام میکنه  و تنهام میذاره . چون من خیلی بزرگم  چون لوسین سه سالشه و من هشت سالم . دلم میخواد بازم موقع راه رفتن موزاییکهای پیاده رو  رو  یکی  در میون قدم بذارم .سه تا سه تا .



نمی دونم چرا اینجاییم ...



این دم صبحی  دلم میخواد به یکی بگم خیلی دوسش  دارم