من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

از این اسارتی که گیر کردم خسته ام . اسارت از همه جهات . نمی تونم یک ساعت واسه خودم باشم . نمی تونم زندگیمو دست بگیرم . من هیچ ارزشی ندارم انگار کاش بتونم گریه کنم یه کم سبک شم. بغض دارم و گریه ام نمیاد . حسم اینه توی کشوری که مثل زندانه تو یه محله ی پرت و دور افتاده  که مثل زندانه توی خانواده ای زندگی میکنم که مثل زندانه . حالا توی این زندان یه مریض هست که بیست چهار ساعته باید چشمم بهش باشه مریضی که قبلا  زندان بانم  بوده. از همه چیییییز متنفر و خسته ام . چند وقته حتی نتونستم درست حسابی بخوابم  .

من خیلی میترسم . وقتی میرم حمام از تنها بودن  پدر و مادرم با همدیگه می ترسم . وقتی لوسین تنهاست، از تنها بودنش با خودش میترسم !  از تنها بودن بابا می ترسم. بدن من دیگه این حجم از اضطراب و اندوه رو  طاقت نداره .


 

هیچ وقت حالم به این بدی  نبوده . قبلا  واسه غصه هام  اشک می ریختم الان  واسه اینکه نمی تونم بمیرم .  این بی رحمیه که نتونی  بمیری . 

مهری   و لوسین از اینجا میرن . از وقتی بابا مریض شده ، اندوهگین وارد حمام میشم و اندوهگین تر خارج میشم  . هجوم افکار مختلف  باعث میشه به نتیجه برسم خدایی اگه هست منو دوست نداره . حتی پخش موزیک در حمام هم نتونست حواسمو  از غصه پرت کنه .  حال مهری هم خوب نیست . می بینید؟ ایراد  فقط از من نیست ، حال هیچکس خوب نیست . 

قبلا ها  دردم این بود  که  نمی تونم  زندگی کنم اما  الان دردم  اینه  بلد نیستم  چطور  بمیرم . اگر  در گذشته سر سوزنی امید داشتم که اگر چه بشود و چه بشود حالم  بهتر میشه، اما  الان  در سکوت محضم و روزگار  طوریه که دیگه   ذهنم به هیچ راه فراری پر نمیکشه . از صدای سگ ها و زوزه ی شغال ها متنفرم . برام نماد تمام  تنهایی و انزواییست که  سالیان سال  ازش رنج بردم .



دیروز وقتی برگشتم خونه یک چیزی خوردم و نفهمیدم کی خوابیدم. ولی فهمیدم کی بلند شدم ! یک ساعت پیش! از اونجایی که من خواب بودم هیچکس نرفته بابا رو بیدار کنه یک چیزی بخوره قرصاشو بخوره. از گرسنگی رفته سر یخچال و قابلمه شیر براش سنگین بوده انداخته زمین . من که اونقدر خسته بودم هیچی نشنیدم . و این آدم میگه میخوام  تنها باشم! تنها می تونی؟ حتی با منم تنها باشه رس من کشیده میشه بیست چاری باید حواسم شش دنگ جمع بابا باشه که امورات ساده خودش رو پیش نمیبره، ساعت کوک کنه بیدار بشه دارو بخوره  غذا بخوره .اینکه میگم بدترین اتفاق زندگیم اختلافات مامان بابامه برا خاطر این چیزاست. بابتش از خدا تشکر کنم؟ خیر


حالم خوب نیست . نه روحی   و نه جسمی .احساس میکنم به زودی  یه کاری دستم میده  . تو این شرایط که همه گیر مریضی باباییم. قفسه سینه ام درد میکنه ،  شقیقه هام  چند وقتیه  تیر میکشه. کتفم تیر میکشه میدونم که همش از استرسه . دیشب  تا اذان صبح بیدار موندم و بعد موقع خواب در عرض ده دقیقه سه بار بدنم پرید . تا صبح چندین بار با هر صدایی از خواب پریدم . صبحم با صدای بحث و داد بیداد مامان بابام بیدار شدم و حالش خوب نبود . حال هیچکس خوب نیست

چقدر بی رحم و بی شعورم . نمیخوام قبول کنم که از این به بعد نمیشه هندزفری به گوش بچرخم تو خونه ...که باید گوشام تیز باشه باید حساس باشم رو هر صدایی.

یه بار تجربه ش رو داشتی چطور تعلل کردی احمق .  بی مسئولیت :(



من از دلتنگی برات خسته م . از دلتنگیام خسته م . از خودم خسته م . 



با خودم حرف زدن  بهتر از هر چیزیه . با خودم  حبس بودن، سکوت کردن ، همه چیزایی که قدرت عوض کردنش رو ندارم به حال خود رها کردن .  تسلیمم  فقط  ای کاش زودتر . 

چقدر دیر فهمیدم که نفهمم . کاش زودتر می فهمیدم.



از هیچ چیز به اندازه  تصور حذف خودم  لذت  نمیبرم . حذف  فیزیکی . یک ضربدر  گنده ی قرمز روی  من .


پ‌.ن:  با خودم‌  لجبازی کردم قرص   خوردم  .فردا  بیدار  خواهم  شد.



همه چیز و همه کس  به من احساس  تنهایی میده . حتی  شما . سکوتتون . 





به قدری  فکری ام و اضطراب دارم که کاش میشد تمام روز رو بخوابم ، اما نه، بیدار بیدارم و  چندین ساعته تپش قلب پدرمو درآورده.