صداهای توی سرم آروم و قرارمو میگیرن . صداهایی که میگن این کارو کن اون کارو کن ، این راهو امتحان کن اون راهو امتحان کن برای نجات خونواده ت، برای نجات خودت . نجات از چی ولی؟ نجات از خودمون؟
آدمی ام که کلا خیلی خودمو قضاوت میکنم و خیلی وقتا با مقصر دونستن خودم در مشکلاتم احساس ارامش میکنم چون فکر میکنم با این پیش فرض اگه من تغییر کنم مشکل قابل حل میشه و حس بد تحت سلطه قرار گرفتن رو کمتر دارم . ینی میگم تهش من باید بخاطر خودم یه راهی پیدا میکردم . ولی یه جاهایی هم تو خلوت خودم میبینم هیشکیو جز خودم نداشتم . لااقل احساسم همیشه این بوده از خردسالی تا حالا. همیشه در جدال برای اینکه هی چتونه شماها خانواده منین پس چرا آزارم میدین. دلم برای شش سالگیم که معلوم نیس چرا اونقد غمگین بود می سوزه . دلم برای نوجوونیم که معلوم نیس چرا مامانم اونقد اذیتم میکرد می سوزه . نمیدونم تو اون برحه از زمان چرا طوری رفتار میکرد که انگار داداشام بچه های واقعیش هستن و من بچه ی هووش . دلم برای خود الانم می سوزه که اگه به بابام بگم از وضعیتی که تو زندگیم درست کردی افسردگی گرفتم و خیلی وقتا دارو مصرف کردم ، نه تنها تغییری تو تصمیماتش میده بلکه اندازه یه ارزن براش مهم نیس .همه ی اینا برای گذشته س و سپری شده اما الان ... هیشکی براش مهم نیس من این گوشه افتادم ولی همه دوسم دارن ! اینه که آزارم میده، این که دوسم دارن !
لوسین که از پادگان به خونه میاد روز من شب میشه . نمیدونم با افسردگی این بچه چه کنم حتی نمیدونم چقدرش افسردگیه چقدرش بی مسئولیتی و لوسی ولی ادمی که تا به حال کسی رو با خودکشی از دست داده باشه میدونه نمیشه لوس بازی ها رو جدی نگرفت ! برای من خیلی سخته ، خیلی سخته خیلی سخته. خیلی سخته ببینم با چه دقتی طناب دار گره میزنه . گره حرفه ای نه معمولی . احتمالا تو پادگان یاد گرفته . خود من رو یکی باید از این زندگی نجات بده من چطور میتونم کاری کنم . من تحمل ندارم . شاید باورش سخت باشه ولی یک لحظه آرزو کردم برم به چند سال بعد لوسین هر کاری قراره کرده باشه و ما به حادثه عادت کرده باشیم . تا این حد خسته و تسلیمم. کاش راهی بود همگی از این جهنم خلاص بشیم و هیچکس نباشه سوگوارمون بشه
امشب هر کار میکنم بغضم نمیخوابه. هی میخوام الکی بخندم الکی یه اهنگ پلی کنم همونجا لرزش لبامو حس میکنم. کاش یه کشور " عادی" داشتم.
یه مقدار خرید اینترنتی برای خودم انجام دادم بعد به صورت خودجوش رفتم راجع به داروهایی که بچه های بی هوشی برای خودکشی استفاده میکنن تحقیق کردم . اینطوریه که از پس خودم برنمیام .
مهری مادرم وقتی حالمو میبینه دائم میگه بیا برو سفر، بیا بفرستمت فلان جا . ولی نمیتونه درک کنه حال من با این چیزا خوب نمیشه. اختیار من از دستم خارج شده. از خودم فراری ام و خودم همه جا باهامه . توی جمع حتی بیشتر باهامه . میگه با دوستات برو . اون بیرون هیشکی با من هم فاز نیست با کسی نمیتونم خودم باشم . با کسی نمیتونم حرف بزنم . من فقط میخوام یه گوشه مچاله شم و هیچکس صدام نزنه.