من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

تازه بیدار شدم . بوهای بدی به مشامم خورد و  نمیتوانم بزنم بیرون . کلونازپام  میخورم تا دوباره  بخوابم .نشنوم  . حس نکنم جو خانه را . ان  مرد  و زن هم ان بیرون دارند دندانهایشان را به هم نشان میدهند و هر ثانیه ممکن است بحث را  از اثاثیه منزل به من بکشانند.به آهو به نسیم به غزاله به آرام به سحر به کاربر به چاقوی زرد دسته بلند توی کشوی اول آشپزخانه و سال هزار و سیصد و هفتاد و چند در خانه ی میدان شهدا. بعد از ان ساکت میشوند و هر کدام مشغول قایم کردن سند خانه و ماشینش میشود. تا آن موقع قرص کار خودش را  کرده و من خوابیده ام .




پس از مرگم به خوانندگان  جوان ایرانی بگویید اینکه اول ترک با یک صدای نخش اسم خواننده رو  عنوان میکردند کل کار را چیپ میکرد  و مایه ی آزار من بود . 



فکر میکنم امشب کاملا آمادگی مردن را دارم . امشب . و هر شب .




درد های جسمی  در بدنم در حال حرکت هستن . چپ راست ، راست چپ ، بالا پایین ، قطری ... تمام رشته اعصاب بدنم  در حال معرفی خود هستن. جسمی  ، روانی،  وضعیت خانواده ... شاید هیچ چیز سر جای خودش نیست یا بهتر است بگویم سر جای خوبی نیست و یا حتی سر جای سابقش نیست.  در یک خانه ی کوچک  شلوغ در حال تعمیر با اعضایی که از هم کینه دارند و دائم مشغول مجادله و آسیب به سلامت هم هستند ، در یک بیابان زیستن همه ی ما را فرسوده کرده است .دوست دارم بگویم همه مان را ...شاید اینطور بهتر است که من در این فلاکت تنها نباشم . امروز مهری درد شدیدی داشت و ناچار شدیم به کیلینیک ببریمش. سه تا آمپول خورد با یک مسکن. درد از گریه ی بسیار ، از غم فراق ( فراغ؟)  بسیار کسی که دیگر نیست . شاید خوشبخت ترین ما در حال حاضر. وقتی برمیگشتیم احساس کردم از پشت گوش راستم تا مچ دستم در حال فلج شدن از درد است . تیمسار بی نهایت به من فشار وارد کرد. ان مرد که زبانش را  نمی فهمم.  به طرز ناعادلانه ای همه ی این دیوهای آزاردهنده ی  مفلوک زندگی سگی ام را دوست دارم و از این مهم سخت رنجورم .اما  چیزی این وسط تغییر کرده است.  از ناملایمات مکرر کرخت شدم و اندوه کمتری دارم به جایش شاید خسته باشم . و کمی خشمگین . و کمی ... شاید از کرختی  بسیار امید به بار می آید ... نمی دانم.


پ.ن: بسیار خشمگین.

پ.ن: بی تفاوتی به بار می آید.



ادما شاید سعی کنن مشکلات هم رو درک کنن ولی نمیتونن پریشان حالی ما رو  واقعا حس کنن .  شما نمی تونید  پریشان حالی ذاتی منو حس کنید ‌ . این باعث میشه بشینید فکر کنید اگه خودشو تغییر بده حالش بهتر میشه . حتی یک روز هم  " من" نبودین . این ضرب المثله هم تباهی بیش نیست، با کفش کسی راه  نرفتی  و این داستانا... ممکنه کفشه برا شما اوکی باشه اصلا چون اندازه پات فرق میکنه . اندازه روح و روان ادم ها هم فرق میکنه . شاید شما خوب و شاد و قوی دنیا اومدی و من بد  و غمگین و ضعیف .


دلتنگ ، بی قرار ، فلج ، بی خواب  ، تنها ،تنها، تنها ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.



هیچی جز مرگ نمیتونه منو  از زندگی خلاص کنه



چرا یکی باید سی سال تمام،اون  چاقو  رو تو  کشو  تحمل کنه.همون چاقویی که یه روز رو قفسه سینه ش گذاشتن. و هر روز باهاش آشپزی کنه . 

یک توده در سینه م  دارم که کاش اونقدر بزرگ بشه تا مثل هیولای زیر تخت، شبونه بیاد و منو ببلعه.

امروز لوسین  اومد  خونه در حالیکه فردا باید میومد. گفت یکی از سربازا از بالای برجک افتاده و قطع نخاع شده واسه همین گفتن هفتاد و دو ساعت پاس زیاده ، چهل و هشت ساعته ش کردن . حتما باید اون سرباز قطع نخاع میشد تا بفهمن...همه چیز این مملکت همینطوره.... باز اینا بعد این اتفاق یه چیزی فهمیدن باقیشون که کلا  نفهمن.

مهری هی داره نفرین میکنه و میگه مملکت که بی صاحابه همین میشه . منم نگاش میکنم و تو دلم میگم مملکت صاحاب داره  فقط صاحابش امام غایبه.


 خسته ام .نمی تونم



یه نفر خاص هست که نمیخوام  پست  پایین  رو ببینه چون  باهاش رابطه غیر مجازی دارم و همو میبینیم و نمیخوام  وقتی باهاش حرف میزنم رد این ماجرا  رو  تو چشاش ببینم 

اگر کس دیگه ای خواست  براش رمز میفرستم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.