-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 مرداد 1398 02:12
نیمه شب ها دوست داشتن حتی هزاران بار جانکاه تر است
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 مرداد 1398 18:17
کاش می شد وقت دلتنگی پر بکشیم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 مرداد 1398 20:25
آدما یه دفعه شعله نمی کشن فریادهای تنهاییشون رو کشیدن اما کور و کریم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 تیر 1398 19:51
.... پ.ن: دلم میخواس شجاعت این رو داشتم که وقتی می پرسی چشمات چرا قرمزه ، بگم گریه کردم .
-
خدایی که نیست
پنجشنبه 27 تیر 1398 11:59
تنها خدا می داند شکنجه ای بالاتر از دوست داشتن کسانی که از آزارتان می دهند وجود ندارد.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 تیر 1398 10:05
هیچکس نمی تونه بفهمه. هیچ کس نمی تونه بفهمه. از خودت می ترسی و از خودت خسته ای و نمی تونی جلوی هیچ چیز رو بگیری. نمیتونی جلوی ذهنت رو بگیری . از روی پل های عابر پیاده ، از روی پشت بوم خونه تون پرت میشی پایین . با هر پروازی سقوط میکنی . چندتا قرص خواب میخوری و شیر گاز رو باز میکنی و درزها رو کیپ . یه چیزی توی کله ات...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 تیر 1398 03:19
شبایی که دنیا خیلی بی رحم تر از سابق بود و بیداری خیلی کشنده تر از معمول، انگشت شمار من قرص خورده بودم که بخوابم و زیر سیبیلی رد کنم. اون شب ولی جرات پناه بردن به خواب هم نداشتم. می ترسیدم از سایه ی واقعیت و بیداری که بیوفته رو خوابم. تو خوابم خو آدم دستش به هیچ جا بند نیست. برزخی بودم که نپرس.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 تیر 1398 23:30
تمام این مدت مثل این می مونه که تو کمایی چیزی بودم . خوابی چیزی .و چشمام بازه . و یادم میاد ! یهو تمام چیزایی که شنیدم داره یادم میاد. همه انتظاری که کشیدم برای یه چیکه توجه از آدمایی که دوسشون داشتم یهو تبدیل شده به یه دمل چرکی . کینه روی کینه گذاشتم و قلبم سیاه شده . از سیاهی قلبم دردم گرفته ، دارم می میرم .حسی دارم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 فروردین 1398 01:37
خدا نگهدارهمه تون باشه
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 اسفند 1397 03:35
نگران بود که بند نافش عفونت نکنه . منتظر بود که بند ناف خشک بشه و بیوفته. مثل نیاز به دوست داشتن توی قلب من که دیگه اگه خشک نشه و نیوفته، عفونت میکنه.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 اسفند 1397 12:14
تو خونه حیاتی ترین چیز احترامه. اگه تو خونه هاتون احترام هست میتونه عشق و علاقه هم باشه می تونه خونواده هم باشه. و الا منم محبت های ریز و کوچولو و این صحبتا رو بلد بودم قدیما منتهی احترام که رفت همه چیز رفت . این خونه برای من شکنجه گاهه ، جهنمه نمی دونم خدا دیگه با چی میخواد برا من اون دنیا جهنم بسازه . پدر و مادرم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 بهمن 1397 21:22
حس می کنم قلبم باتری داره و باتریش داره ریپ میزنه . یهو استپ کنه مثلا. من چرا انقد خسته ام؟ مگه چی به من تو زندگی گذشته ؟ انگار هزار سالمه و دیگه بسه . دیگه واقعا بسه. پ.ن: دو سوم آدمایی که خصوصی داده بودن برای آدرس جدید، یا وبلاگشون قفله و یا حذف کردن .حالتون خوب . در اولین فرصت که حوصله کنم ادرس دیگه ای بسازم می رم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 بهمن 1397 11:16
بابام با مامانم قهر کرده . برای بار هزارم. و من خسته ام . حتی حوصله ی خودم رو ندارم . دلم میخواد بمیرم خلاص شم از این بی حوصلگی . از این خستگی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 بهمن 1397 03:25
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 بهمن 1397 00:43
خیلی طول کشید تا بفهمم باز امشب دلتنگم ... بااااز شب سختیه، خیلی طول کشید!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 بهمن 1397 02:46
شب سردیه . شب چطور این قدر سرد ، این قدر تاریک ، این قدر سیاهچاله ی غربت و دلتنگی ، اینقدر بی رحم ... و این قدر محبوبه ی دلها هستی؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 بهمن 1397 02:49
خوابم نمیبره . چون اعصابم خورده. چون فکری ام . پ ن: ح جیمی پیغامتو گرفتم یادم می مونه.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 دی 1397 09:13
بابام ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 دی 1397 11:47
از خشم دارم پاره میشم . خسته ام ، عصبانی ام ، هر لحظه در طول روز دارم شکنجه روحی میشم و هیچ راهی براش پیدا نمیکنم چون انگار دردای من قابل ترجمه برای دیگران نیست دلم میخواد فحش نثار دنیا کنم . اینجا دوستایی پیدا کردم که تو دنیای واقعی نداشتم از طرفی از وقتی که منو می شناسن دیگه راحت نیستم هر دری وری که می خوام رو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 دی 1397 08:57
امروز وقتی رفتم که چای دم کنم برا خودم و دیدم طبق معمول که مهری همه چیو با هم قاطی میکنه و گوشش اصلا بدهکار هیچ اعتراضی نیست ، این بار هم معلوم نیس چای العطور رو با چی قاطی کرده و دیگه سر جاش نیست. و خسته شدم . از همه چی . از اینکه در این زندگی اختیار هیچ چیز رو ندارم . جوابش رو تصور کردم : اینجا خونه ی منه آشپزخونه ی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 دی 1397 23:09
ساعتها جلوی آینه قر دادم و لباس پرو کردم . حجم زیادی املت باقی مانده رو خوردم ، بعدش بستنی ، بعدش پرتغال ، بعدش کلی آب ، بعدش پوستای پرتقالا رو گذاشتم رو بخاری و هنوزم حالم مزخرفه. میخواستم به ال بگم غمگین ترین آهنگی که میشناسه بگه گوش کنم تا شاید روح غمگینم اغنا شه ولی فکر کردم شاید ازم خسته بشه .خسته ام
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 دی 1397 13:07
احساس می کنم در حصر خانگی هستم . با مامان و بابا برو ، با مامان و بابا بیا . به هر حال از همه ی زندگی بیزارم ، از خونه از زندگیم و ای کاش زودتر از این کابوس بیدار میشدم . از نقاب هایی که می زنم خسته ام . نقاب دلتنگی برای یکی ، دلسوزی برای یکی دیگه ، دلم می خواد به همه ی آشنایی های عالم پایان بدم و برم یک گوشه خاموش...
-
برای ماهی و جوجه
یکشنبه 16 دی 1397 18:31
ماهی ، میخواستم بهت بگم که عکس جوجه ات رو دیدم و امیدوارم حالا ها برای خودش خانمی نشه و یاد پستهای بره ی ناقلا به خیر و این صحبتا:)
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 دی 1397 01:07
مثلا بهش میگفت دوستت دارم چی میشد؟ مثلا اسم کوچیکشو صدا می زد یا باهاش بیرون قرار میذاشت... چی میشد؟ نمی رفت ؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 دی 1397 23:01
سخت ترین رنج زندگیم دوست داشتن پدرمه.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 دی 1397 07:07
می خواستم بگم دلت برام تنگ نمیشه مامان ؟ چونکه می میریم بین دستامون فاصله میوفته...دل من که خیلی تنگ میشه. کاش خدا اون هیولایی که تصور می کنم نباشه.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 دی 1397 09:05
دندون درد دارم. چهار تا دندون عقلم با هم داره در میاد. وقتی به لثه هام نگاه میکنم وحشت میکنم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 دی 1397 01:31
خوشحالم که دیگه خیلی کمتر پیگیرتم، خوشحالم که دیگه دلتنگت نیستم ، خوشحالم اومدی تو زندگیم از سادگی و حماقت درم آوردی، اما ناراحتم که ازت بدم میاد چون مستحق این انرژی منفی نیستم . کاش گم بشی کلا از حافظه م .
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 دی 1397 14:14
Dear Santa میدونم شاید یه کمی واسه هدیه خواستن دیر باشه ولی من امسال برای اولین بار ازت میخوام چیزایی که گم کردم پیدا بشه شامل چند تا دستبند و النگ ولنگ و یه تعداد قلب که اونا رو اینجا نمیشه گفت ولی می دونم تو هم واسه اب خوردنت باید از عالیجناب اجازه بگیری و همه می دونن اون هر کار دلش بخواد میکنه پس لااقل دعا کن دلش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 دی 1397 00:49
دیشب خواب همه ترک شدن هامو دیدم . دوباره تو موقعیت تک تک سرخوردگی ها و دلشکستگی هام قرار گرفتم. صبح که بلند شدم حس کردم قلبم نامیزون میزنه.