-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 آذر 1398 23:25
ببین این خیلی کشنده س که روزی هزار بار اون صفحه رو چک کنم و تو دلم بگم آی میس یو
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 آذر 1398 23:27
باور بکنید از چیزهایی در رنجم که باور نمی کنید
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 آذر 1398 09:17
خیلی تنهام
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آذر 1398 23:42
خونواده ما ...روزا تمام روز رو بیرون سپری می کنیم که کمتر کنار هم باشیم . یکی تو خیابون، یکی تو ماشینش، یکی معلوم نیست کجا. شب وقتی میایم خونه با هم حرف نمی زنیم و این بهترین حالته .حالتیه که خوشحال میشم حفظ بشه ، سکوت از خیلی چیزا بهتره . پ.ن: اگه این تصور از من در شما به وجود اومده که یه ادم الکی بهانه گیر و الکی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آذر 1398 21:53
کاش آدم می تونست لااقل با تلاش و تدبیر و سختی کشیدن دیوونه نباشه . وقتی شما دیوونه باشین فک و فامیل و نوادگانتون به راحتی اتیکت دیوونگی می خورن . مثلا من همه جانبه دیوونه ام . چون فلان فامیلم هم دیوونه بود. بچه من در آینده میشه دیوونه حتی اگه دیوونه نباشه. اونقدر بش هشدار میدن که تو هم مثل مادرت دیوونه میشی اگه فلان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 آذر 1398 23:59
بچه که بودیم لوسین خیلی دوست داشت با هم بازی کنیم . اون اگه اول ابتدایی بود من اول راهنمایی بودم .اسباب بازی های ریزه میزه مون رو میریختیم روی پشتی توی اتاق مامان بابا . که نمیدونم چرا اسمش اتاق مامان بابا بود ؟ عاشق این بود که مدرسه ها تموم بشه همش بازی کنیم. ولی اصلا به این معنا نیس که با هم خوب بودیم . فقط بازی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 آذر 1398 11:25
دیشب خواب بدی دیدم . تو رختخواب گرم و نرم صبح با بدن درد شدیدی مواجه شدم . خواب میدیدم پدرم فوت کرده و ما تصمیم گرفتیم توی خونه با پیکرش تا عصر سر کنیم چون راه دوره چندبار از خونه بیرون نریم:| توی خواب از خواب بیدار شدم و یادم اومد پدرم فوت کرده یک سر به حمام زدم و دیدم مادرم داره اونجا می شورتش . مسخره و دردناک و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 آذر 1398 00:29
از حرف زدن با خودم خسته شدم . توی سرم پر صداست . کی تا حالا تونسته اون همهمه ی توی سرشو خاموش کنه؟ کسی تونسته؟ من ۲۹ ساله دارم کابوس می بینم . بعضیا چهل سال ، بعضیام بیشتر. کی تا حالا تونسته از کابوس بیدار شه؟ کسی تونسته؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 آبان 1398 15:17
میخوام بگم که چرا در این شرایط عضو پیامرسان های داخلی عزیز و گرامی نمیشم . چونکه اون عزیزان گرامی که بالای سر ما جا دارن ، صاب اختیارامون که خدا عمر طولانی و با عزت بشون بده که هر چه بیشتر بخورن گوشت بشه به تنشون، الان با چشمای نازشون دارن ما رو رصد میکنن که ببینن تعداد کاربرای پیامرسان های ایرانی چقد افزایش داشت؟ ما...
-
شبی سیاه تر از این ؟
پنجشنبه 30 آبان 1398 01:21
ساعت از نیمه شب گذشته باشه و " دوستش دارم " رو حتی نشه گوگل کرد !
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 آبان 1398 22:50
از شبا می ترسم . شبا خوابم نمیبره . تو گوشام پر فحش میشه ، تو خاطرم پر تشویش، گلوم پر بغض ، چشمام پر اشک ، تو قلبم پر حسرت، دلم پر کینه . نگاهم پر دیوار میشه . شبا زجرکش میشم تا بخوابم. کاش یادم میومد که در زندگی قبلی آدم بدی بودم که لایق این عذابه. حس گناهکار بودن به مراتب بهتر از قربانی بودنه. من نیازمند اشکم .دلم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 آبان 1398 12:32
دارم ریاضت می کشم. رنج جسمی و روانی . چندین هفته است دچار سو تغذیه هستم . تنم گاهی سست و سرد . گاهی سست و تبدار . رنج دوست داشته نشدن از همه شان سرگیجه آورتر است.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 آبان 1398 00:19
اگه خدایی وجود داشته باشه براش کاری نداره که منو همین امشب از رنج خلاص کنه . ولی اون یا وجود نداره یا نمیخواد منو از رنج خلاص کنه .شاید من هم قدیما فکر میکردم ادمی که زیاد حرف خودکشی میزنه دردش چیز دیگه س و الا راحت خودشو خلاص میکرد. وقتی به این روز رسیدم که نه توان تحمل بودن و زیستن رو دارم و نه عرضه و جسارت کشتن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آبان 1398 20:57
تف تو روح سران
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 آبان 1398 16:49
بعد از ساعتها مچاله توی تخت و زل زدن از پنجره به حیاط ، از جام بلند شدم سه شاخه گل ارزشمندم رو از پشت پنجره برداشتم ، پرده رو کشیدم و از همه جا لفت دادم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 آبان 1398 01:47
شاید کسی که روزی چندبار این وبلاگ را گوگل میکند بخواهدچیزهایی درباره ی من بداند . اما چیزی که هر روز مرا از درون تهی میکند این است که چیزی درباره ی من برای دانستن وجود ندارد .هیچ جزئیاتی . روح کوچک رنجور من تبدیل به یک وهم شده است. من تقریبا نیستم .
-
بی خواب و شبزده و غریب
دوشنبه 20 آبان 1398 02:17
اضطراب دارم و نصف شبی خودمو دوس ندارم .و چی سخت تر از اینه که نیمه شب باشه و خودتو دوست نداشته باشی؟ غربت از این بیشتر؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آبان 1398 07:00
به باد گفتم هنوز خوابتو می بینم ولی رویاتو در سر ندارم. این چیزیه که درد داره.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 آبان 1398 19:03
هی میخوام به بابام پیام بدم پشیمون میشم . میگم تهش هیچی نیست. هیچی نمیشه. ازش کمک نخواه بهت کمک نمیکنه . ازش درک شدن نخواه در توانش نیست . فقط میشی یه بچه لوس و ننر که باز به باباش پناه برده . بذار راحت باشه زندگیش به اندازه کافی براش دردناک هست . تو هم دردتو تنهایی بکش.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 آبان 1398 21:10
حالتون خوبه و زندگی قشنگه . برید هر وقت حالتون خوب نبود و زندگی قشنگ بود بیاید. و یا بالعکس.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 آبان 1398 01:31
نیمه شبه و کسی نمی دونه امشب چندتا " دوستت دارم" تو گلوی ساکنان زمین گیر کرده .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 آبان 1398 01:36
آدم ها رو دوست ندارم . چه کار کنم ؟ هیچکس رو دوست ندارم و دوست داشتن لااقل یک نفر برای تحمل زندگی واجبه . شبها خواب می بینم که مادرم منو می فروشه. شبها بی خواب میشم . گاهی قرص خواب می خورم . گاهی از خوابیدن و دوباره خواب دیدن می ترسم . و هرگز از مرگ نترسیدم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 آبان 1398 19:58
کاش می دونستم چطور میشه یه خونه رو اتیش زد یا یه ماشین رو
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 آبان 1398 00:52
کاش قرص خورده. بودم .
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 آبان 1398 00:01
باید یک بار قبل از مرگ همه مون به تیمسار بگم که در طول سه دهه زندگی در خونواده اش هرگز احساس خسران، تحقیر و نادیده انگاشته شدن من رو ترک نکرد. هرگز .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 آبان 1398 16:19
کاش لااقل می دونستم که من احمقم یا خونواده ام .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 آبان 1398 18:00
چرا درکش اینقدر سخته که اگر خونه فلانیا نمیام و باهاشون ددر نمیرم به احترام خودشونه؟ قشنگ تر اینه که بیام و هیچ ارتباطی با کسی نگیرم و با سکوت دیگران رو ضایع و کسل کنم؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 آبان 1398 16:40
گفتن از واژگان مثبت استفاده کن . هرچه بیشتر با مادرم وقت می گذرونم حالم بدتر میشه . "غلط" هرچه بیشتر با مادرم وقت می گذرونم کمتر خوشحالم . "درست" واقعا با این مفهوم فرقی میکنه چقدر واژه رو مثبت انتخاب کنی؟ تو این راه حل که " خب کمتر با مادرت وقت بگذرون چونکه اون دیگه شصت سالشه و دوست نداره...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 آبان 1398 00:08
فهمیدم که دائما در جدالم برای کشف غم انگیزترین زبان دنیا. چون میخوام به غم انگیزترین زبان دنیا بگم این زندگی رو نمیخوام بلکه دلش رحم بیاد و خلاصم کنه.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 آبان 1398 00:03
هیچی فقط خواستم برای صدمین بار بگم از بین اون ضربه ها که خوردم ،تو مهلک ترینشون رو بهم زدی . همون توی معصوم و ملکوتی .