-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 بهمن 1398 13:25
من به عنوان یک بدبخت بهتون میگم نود درصد خلق خدا لااقل در این جغرافیای نکبتی ، تا بدبختین باهاتون مشکلی ندارن . ولی به محض اینکه اوضاعتون از اونا بهتر شد شما وطن فروشین.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 بهمن 1398 00:26
میخواستم بگم کاش همه ی دکتر عمومیای احمق پیش از دکتر شدن یه دوره افسردگی رو تجربه کرده بودن ولی دیدم کافی نیست . حق مطلبو ادا نمیکنه . چیزی که باید تجربه کنن یک دورره طولانی مشکلاتیه که زندگیشون رو فلج کنه و موقع باز کردن گره ها دستاشون به هم گره بخوره . اینطوری شاید دست بردارن از تجویزایی من باب درمان افسردگی ، که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 بهمن 1398 08:35
خیلی معلقم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 بهمن 1398 17:18
ولی حتی غصه هاتون واسه من رشک برانگیزه.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 بهمن 1398 13:52
در برابر خرید اینترنت تا شارژ مجددش مقاومت کردم و میخوام به خودم جایزه بدم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 بهمن 1398 17:27
مفهوم وطن پرستی " برای من" کاملا عوض شده به طوری که یک وطن پرست احمق را تبدیل به یک وطن فروش کرده. حماقت ماهیت هر چیزی را عوض میکند. پ.ن: در تلویزیون معنای عبارت " با هر عقیده و گرایشی" دقیقا چیست. پ.ن : خانواده ی "شهدا" ی هواپیما نشستن و دارن میبینن که با موشکهاتون شوی تبلیغاتی سالگرد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 بهمن 1398 13:59
حتم دارم اگه بتونم اتاقو قشنگ کنم و میز دراورم رو مرتب کنم تبدیل به آدم بهتری میشم ولی متاسفانه برای حتم هایم تره هم خورد نمیکنم .
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 بهمن 1398 11:08
یک چیزی هست به نام ضربه تراپی . دوس دارم امتحانش کنم.شما هم گوگل کنید.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 بهمن 1398 21:45
چند ماهه که بدنم خیلی ضعیف شده . گمونم از میانه ی آذر بعد از اقامت چند روزه ی چند مریض توی خونه. هر از گاهی با تب و بی حالی میوفتم و از چند ساعت تا دو سه روز طول میکشه و دوباره پا میشم. تقریبا مدتهاس بی خیال دکتر و دارو شدم.بعید میدونم دکتر برای این حالم کاری بکنه و احتمالا فقط دوندگیه . همیشه وقتی چشام سیاهی میرفت با...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 بهمن 1398 00:42
پس کی به اون مرحله میرسم که با این رنج خداحافظی کنم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 بهمن 1398 21:00
مادر و پدرم همچنان توی سر و کله ی هم می زنن و من خیلی تنهام . خیلی .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 بهمن 1398 02:41
باور کن دوامون مردنه بعد اینهمه تاریکی که دیدیم .
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 بهمن 1398 19:33
دلم میخواد برگردم به زمانی که در ذهنم ، بودن و اگزیستنس یه چیز بدیهی بود. به قبلش و قبلترش و قبلترش ذهنم نرفته بود و به بن بست بخوره و ارور بدم . به بودن خودم حتی شک کنم .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 بهمن 1398 14:59
دیشب درگیری داشتیم . دستم ورم کرده . کمرم درد میکنه. سرما خوردم و الان لنگ ظهر باید با مهری به مهمونی برم . هیچ مساعد نیستم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 بهمن 1398 12:06
من از دیدن حیوون مرده یا مریض خیلی حالم بد میشه و بهم میریزم .مخصوصا مرده. بعد فقط یک بی شعور میتونه تو پیج کاریش سفارشای مشتری ها رو استوری کنه لابلاش عکس حیوون رو بذاره در حال بازی قربون صدقه ش بره و بعد یهو تو همون استوری عکس جنازه ش رو بذاره بگه حالش بد بود و از دست رفت . این شخص واقعا نمیتونه دوست دار حیوانات...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 بهمن 1398 01:59
امشب قلبم اونقدر تاریکه که تنهاییمو حس نمیکنم .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 بهمن 1398 11:24
خوابتو دیدم.و ازت ناراحت بودم .فکر میکردم نه تنها نباید خوابتو می دیدم بلکه نباید هم دیگه ازت ناراحت می بودم .ولی انگار هیچی طبق برنامه ریزی من پیش نرفته. ولی خب، توی خوابم تو ناراحت و بدبخت بودی و این چیزی نبود که من بهش ذره ای فکر کرده باشم .
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 بهمن 1398 18:01
اینکه بمیرم و به نیستی بپیوندم طوری که انگار هیچوقت وجود نداشتم خیلی ناراحتم نمیکنه ولی اینکه بعد از نیستی،بعد از پریدن از این خواب، عشق بین من و مامان بابا هیچوقت وجود نداشته و اونا هرگز نبودن ..قلبمو مچاله میکنه. ظالمانه س که تموم نگاه نگران مادرم و غصه هاش تبدیل به یه خواب میشه اما رنجش در این لحظه ابدیه ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 بهمن 1398 20:43
رفتم خونه ی مادربزرگم . برام عجیب بود اون پیرزن هم حسرت گذشته رو میخورد .همه ی ما در گذشته گیر کردیم انگار. از روزایی حرف می زد که ما نوه های قد و نیم قد خونه ش جمع میشدیم خرابکاری میکردیم و هی تکرار میکرد چه روزای خوبی بود یادش بخیر . کمی هم از خودم خجالت کشیدم . همیشه موضوعی پیدا میشه که از خودم خجالت بکشم .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 بهمن 1398 10:18
بی حوصله و دمغم و تنها خوش شانسیم اینه که میدونم وقت بی حوصلگی و دمغیه.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 دی 1398 17:20
امروز تشریف بردین راهپیمایی از نظام حمایت کردین؟ اصلا نگران مجوز نبودین نه؟ چه حسی داره اعتراضتون همیشه قانونیه؟ حس اینکه مملکت ارث باباتونه نه؟ و با این اوصاف من باید به عقایدتون احترام بذارم؟ ابدا! حتی به خودتون هم احترام نمیذارم!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 دی 1398 20:40
دیگه حتی پوست پرتقال روی بخاری هم عطری نداره. همه چی قلابی شده . همه چی.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 دی 1398 02:45
کاش یه هیولا از زیر تختم بیرون بیاد و بخورتم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 دی 1398 13:01
من فقط باشرط پذیرش وجود زندگی بعدی میتونم خدا رو ببخشم. ینی اگه قرار نباشه دوباره توی یک کشور و خونواده بهتر متولد بشم واقعا نمیدونم چرا باید خدا رو دوست داشته باشم. این چند روزکلی جنگ اعصاب تو خونه داشتم . به جد میگم کاش می مردیم و زندگی رو برای مردمانش میذاشتیم . کاش تو هواپیما بودیم هم ما خلاص میشدیم هم مملکت از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 دی 1398 02:06
سگ تو صاحاب این حکومت مفنگی و طرفدارای کورش . تمام .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 دی 1398 23:12
موجودی هستم که با وجود نداشتن دوست پسر ، انرژی میذارم از مادر حزب الهیم اعتراف بگیرم که اگه داشتن دوست دختر برای لوسین نکته ی مثبتیست برای من هم باید بی اشکال باشد. میدونید یه همچین کارکتری رو زندگی کردن چقد انرژی بر و کاهنده س؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 دی 1398 10:58
ببینید ! من امروز صبح وسط آتیش خاورمیانه، با میل به بارش، بیدار شدم و در این لحظه که خدمت شمام بالاخره موفق شدم زار بزنم . بخاطر همه چیز . بخاطر خستگی. خستگی از همه چیز . بخاطر تمام مولفه های مختصاتِ بودنم در این دنیا .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 دی 1398 20:15
افسردگی دارم و هیچی به چشمم ارزش نداره. اضطراب دارم و سر کوچکترین چیزی بالا پایین میشم و به هم می ریزم . این حجم از تضادِ کشنده ، این اضطراب و افسردگی همزمان باعث میشه الان رو توالت فرنگی گوشی به دست نشسته باشم و حتی اینجا ارامش ندارم دوبار مهری و تیمسار اومدن پشت در صدام زدن. چه کار مهمی باهام دارین که در طول روز...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 دی 1398 10:44
زندگیم کمی تغییر مثبت کرده ولی بازم خوشحال نیستم. نامیدم هنوز. از بیخ و بن با فلسفه ی بودنم در این دنیا مشکل دارم. نمی دونم چرا اینجام نمیخوام باشم. هیچ درکی از روزگار خوش ندارم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 آذر 1398 23:07
می دونم این حذف و اضافه ها برا بقیه خیلی بی مزه س ولی سرم درد میکنه ،مثل همه ی جاهای دیگه ام ،و هیچ جنبنده ای در کرانه ی عالم فلان نیست که باهاش حرف بزنم .بنابراین وبلاگ رو برگردوندم . در این مدت هم هیچ کس برام یه کادوی زیبا نخرید که بهم حس ارزشمندی بده .یک هدیه معنادار که بوی شیک بده و با سلیقه کادو شده باشه . با یک...