-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 مهر 1396 00:20
زندگی به هر حال خالی از حسرت نمی مونه .حتی اگر بارها این نوار رو جلو عقب کنی.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 مهر 1396 23:18
نمی تونم تصور کنم روزی کلمه " مادر " برام مفهوم دوری باشه دووور چه روزای سختی در انتظار همه مونه. چرا؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 مهر 1396 20:22
به من سخت میاد. بهم سنگین میاد.
-
ماهو دق میده دردِ بی دردی
شنبه 8 مهر 1396 01:02
تو ادمای دوروبرم آخرین نفری ام که بهش حق میدم دلش گرفته باشه. ولی دست من نیس . دلم گرفته.خدایا منو ببخش .یکی منو ببخشه. تو گوشم پلی میشه. یادم میوفته به تنهاییم. به جین که تنهاتر از همیشه ، روی صندلی سینما، چهار زانو نشسته و... زار زار . از گلوی من دستاتو بردار.
-
کمک
شنبه 8 مهر 1396 00:36
باری تعالی گاهی اونقدر سرگشته ایم که در کالبدمان نمی گنجیم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 مهر 1396 00:22
چرا تا این حد ضعیفم. جرا دنبال غمم؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 مهر 1396 15:48
! Feeling empty ...and aloan
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 مهر 1396 21:13
بعضیا هستن زورشون فقط به عکس پروفایلشون می رسه. بعضیام هستن واسه حفظ آبرو، زورشون به عکس پروفایلشونم نمیرسه مگر اینکه کارد به استخونشون برسه. خدایا شکرت.
-
تو می دونی که خواب من کدوم شبهاست که بی رنگه
جمعه 31 شهریور 1396 22:04
یه زمانی می نوشتم و یه اتفاقی میوفتاد. حالا یا خالی میشدم یا نه. حالا می نویسم هیچ طور نمیشه. یادم رفته نوشتنو ... یادم رفته. احساس غربت میکنم. آدم چقدر غریبه تو این زندگی ، چقدرتنهاس. به قول بابام: چه تنهاییِ وحشتناکی شده. خدایا دلم برای تنهاییت می سوزه.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 شهریور 1396 21:39
از اینکه تا این حد ادم احساساتی ای هستم از خودم خسته ام. نباید تا این حد به آدما دل بست.
-
رسم اهلی کردن این روزها
جمعه 31 شهریور 1396 14:23
برگشتم و آدمهای معدودی که داشتم نبودن. اینطوریه. ممکنه برگردید و نباشیم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 شهریور 1396 10:20
زندگی چقدر پوچه. چقدر همه چی بی مزه س. چقدر تنهاییم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 شهریور 1396 00:09
دوس ندارم ازم بپرسن " حالت چطوره؟ خوبی؟"
-
عالم بی عمل
سهشنبه 21 شهریور 1396 19:37
یه زمانی محال بود جرات کنم خلاف نظر بابام نظری بدم . راجع به هر مسئله ای. ینی جسارتشو نداشتم و فکر نمی کردم به سنی رسیدم که منم باید بتونم نظرمو بگم هرچند خلاف نظرش. کشمکش های این سالا باعث شد بت بابام بشکنه . و حالا من راحت نقدش میکنم و خیلی راحت ازش انتقاد میکنم جلوی روش! در واقع دلم نمیخواد اینطور باشه ولی نمیتونم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 شهریور 1396 18:08
آدم تو روزای سخته که می فهمه چقدر تنهاس ، که همه باد هوان ، که همه سوتفاهمن!
-
ثبت بر جریده ی تاریخ
یکشنبه 19 شهریور 1396 20:44
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 شهریور 1396 14:03
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 شهریور 1396 10:55
پاییز تو راهه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 شهریور 1396 15:12
خسته ام ، عصبانی ام ، غمگینم ، ترسیده ام ، ترسیده ام ، ترسیده ام!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 شهریور 1396 10:28
قرار بود بهترین خاطره ها رقم بخوره ، تلخ شد ولی درس عبرت و تجربه ! من بزرگتر شدم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 شهریور 1396 02:40
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 شهریور 1396 18:46
همش میگن نتیجه اعمالتونه ، امتحانه ، آزمایشه ، میگن هرکیو بیشتر دوس داره بیشتر امتحان میکنه . آخه کی هر کیو بیشتر دوس داشته باشه بیشتر اذیتش میکنه؟ تو کدوم مرامی؟ خدایا بس نیست؟ بسش نیست؟ آخه حکمت کارات چیه؟ پس تو چی کار میکنی؟ یه آب خوش از گلوی مادرم پایین نرفته من کاملا آماده ام باهات قهر کنم همش فکر میکنم این همه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 شهریور 1396 23:40
احساس بی پناهی میکنم اینجا ، کاش برمیگشتم خونه
-
خاطره خوب، خاطره واقعا خوب
یکشنبه 29 مرداد 1396 23:20
هوا سرد بود من دبستانی بودم یه جفت صندل سفید از کفش ملی یا بلا پام بود و با مامانم از این مغازه به اون مغازه میرفتیم که برام کفش بخریم .آره مامان درسته بعد بیست و چند سال یادم مونده ولی خاطره بدی نیست. من گرمای لذتبخش کفشایی که امتحان میکردم یادمه نه سرمای پاهام. باور کن .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 مرداد 1396 00:37
مسئله اینه که چطور من می تونم ۵ تا لاک ۲ تومنی بخرم اما نمیتونم این مقدار پول رو صدقه بدم ؟ یا از زنی جوراب بخرم؟ جورابی که لازم ندارم با لاکی که عملا لااااازم ندارم چه فرقی داره؟ ایا من بی لاک می میرم ؟ از اون احمقانه تر اینکه چرا نمیتونم عوض اون لاک ها یه شاخه گل بخرم؟ این که دیگه برا خودمه؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 مرداد 1396 00:06
پدر دوستم فوت شد. فکر نکنم هیچوقت دوباره اینجا رو ببینه .حقیقتا تیره و تارم براش . خدایا حداقل بهش صبر بده خدایا از این به بعد دیگه بهش سخت نگیر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 مرداد 1396 12:10
فکر کردم می تونم فراموش کنم فکر کردم یادم رفته اون شبِ ۱۳ سالگی رو ، شبی که همه چیز برا من فرو ریخت اعتماد من فروریخت شبی که از ترس لرزیدم و صبح با اولین تبخال زندگیم وسط پذیرایی بیدار شدم. فکر کردم تا ماه ها ترس از اینکه چه بلایی ممکنه سرم اومده باشه را فراموش کردم فکر کردم بخشیدم ...اما غافل از اینکه تا لااقل تغییری...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 مرداد 1396 22:03
میخواست از خودش بره ، چه برسه به دیگران
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 مرداد 1396 01:28
بعدش اون وقت شب اونقدر ضجه زد که آرزو می کرد کاش این نزدیکا یه کلیسا بود و یک پدر ، تا یک شانه ی غریبه ی امن مامن اشکهاش می بود.
-
احسان
پنجشنبه 12 مرداد 1396 02:27
ببخشید که به بهانه ی تو گریه می کنم. هنوز باورم نمیشه رفتی و دیگه نیستی تا آخر عمرم از کامیونت از اتوبوس متنفر می مونم .