من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

لبااااااااااس لباااس لباس!



انقدر لباس دارم که دارم سرگیجه میگیرم .

البته یه خورده هم جامون تنگه و الا بقیه از ما هم بیشتر لباس  میخرن .

من ممکنه سالی یه دونه مانتو هم نخرم اما در شگفتم اونایی که هر ماه یا هر چند ماه  یا خیلی زودتر٬ حداقل یه مانتو میخرن٬ اینا رو کجا جا میدن و کی میپوشن؟

اما نمیشه انکار کرد لباسامون زیاده.....مثلا من لباس بیرون زیاد ندارم اما تا دلت بخواد  لباس خونه و مهمونی دارم دیگه دارم کچل میشم اصلا نمیتونم جمعشون کنم.

هی دلم میخواد لباسای زیادی رو بدم بیرون اما  مگه مهری راضی میشه!


والا مهری خیلی به خمس و.....اهمیت میده الان ما لباسهایی داریم که سالهاست فرصت نکردیم بپوشیم! البته خوب چون جا هم نداریم لباسها جلوی چشممون نیست که بپوشیم بعد بعضی وقتا یادمون میره که این لباسها رو داریم!خلاصه اینکه حتی بحث خمس هم که نباشه من فکر میکنم درست نیست که من اینهمه لباس داشته باشم که فرصت نکنم استفاده کنم اما یکی نداشته باشه.........

یه چیزی حدود ۷-۸ سال پیش یکی برای من یه لباس کاموایی بلند بافت .این لباس اصلا به درد من نمیخورد خیلی سنگین و بزرگ بود برام.من تا حالا نتونستم مهری رو راضی کنم اونو بده به کسی! خودم میدونم قیمت اون لباس خیلی زیاده اما وقتی اینهمه سال تو خونه بوده و به دردمون نخورده........خوب یه نفر توی زمستون با اون گرم میشه! غیر از اینه؟

یا  لباسهایی هست که یک بار پوشیدم و دیگه رفت تا چند سال بعد که حالا باشه .......بار دومی نداشته!

الان دارم سرسام میگیرم هیچ جا ٬ جا نمیشن


چند وقته دیگه هم یه عروسی دعوتیم حالا هرچی من به مهری بانو میگم نمیخوام زیاد رو  لباس  خرج کنم٬ قبول نمیکنه! میگه ما آبرو داریم میخوایم دختر عروس کنیم!


ینی دقیقا انگار داره روی من سرمایه گذاری میکنه که اونجا به چشم بیام

میخواد منو قالب کنه

اون وقت بی خبر از من خواستگارها رو رد میکنه!


من بیشتر دوست دارم یه لباس ساده و ارزون بگیرم و روش کار کنم ٬ مدلش رو عوض کنم .......

اما ننه ام میگه باس بسلفیم!هی میگه آبروی منو میخوای ببری!

 بهش میگم ٬من متوجه نمیشم ٬ یه لباس مجلسی ٬که طبق قاعده ی من دراوردی این دور و زمونه ٬ اگر فلانی ها دیدنش دیگه نمیشه جلوی فلانی ها پوشید! چرا باس کلی خرجش کنیم؟ من الان هرچی لباس مجلسی داشتم بیشتر از ۳بار نشده بپوشمش!۳ حداکثرش بوده!

حالا واسه یه لباس که قراره ۳ یا نهااااایتا بر فرض محال ۴ بار پوشیده بشه ٬ چرا باس کلی خرج کنم؟  الان لباسهای مجلسی توی بازار800 هزار تومن هست تا 2 میلیون 3 میلیون و الی آخر.....!

لجم از اونجا درمیاد که توی هر عروسی ای ٬ درجه نزدیکی ما هر چقدر هم  دور باشه ٬ من از نظر مهربانو  باس ماکسی بپوشم! مجلس نامزدی ای بوده که رفتیم٬خواهر داماد لباسش از لباس من معمولی تر بوده!

طبق این قانون مامانم من الان چند دست پیراهن غیر ماکسی! دارم که هنوز کاغذش کنده نشده! اون وقت به من میگه این لباسها ی به این قشنگی رو برات خریدم اما هنوووووز نپوشیدی!

اصلا فکر نمیکنه این لباسها رو میخره٬ من کجا بپوشم؟ کار به کار این حرفا نداره فقط میگه بپووووش!

الانم هرچی بش میگم من همین لباسهایی که دارم و یک بار هم محض رضای خدا نپوشیدم٬ بدم به خیاط درست کنه برای عروسی........میگه نعععع!



نمیدونم چرا همه چی تو خونه ما برعکسه مثلا  الان باس من یقه ننه بابامو گرفته باشم که برای من لباس بخرین و اونا هی بگن تو که لباس داری!

غیر از اینه؟




نا آگاهی و رفتار اشتباه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قهر بسه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خرسی ٬ ببعی ٬ ماهی و دیگر هیچ!








اعتراف میکنم که با این سن وسالم یه خرس عروسکی دارم که موقع خوابم حتما باید بااااشه

دیشب وقتی مهربانو بیرون بود و تیمسار هم  روی کاناپه لم داده بود و سرش توی گوشیش بود٬ بالشت و لحافم  و خرس مذکور  رو برداشتم ٬ رفتم توی اتاق پدر و مادرم و مشغول تلویزیون دیدن شدم......

یک کم بعد تیمسا رهم اومد توی اتاق و کنار من دراز کشید و گاهی تی وی میدید گاهی با موبایل مشغول بود......

منم دراز کشیده بودم یهو گفتم:عه ! این دوستمون کجاست؟(منظورم کنترل بود)

بعدم خم شدم خرسه رو برداشتم و گرفتم تو بغلم واسه همین تیمسار فکر کرد منظور من از "دوستمون" خرسه هست!

بعدا ازم پرسید اگه این خرسه گم بشه یا خراب بشه ٬ چیکار میکنی؟ناراحت میشی؟

منم باتوجه به سابقه تیمسار در عناد با خرسم (به دلیل گنده بودن من)گفتم: این فقط یه عادته اگر این گم بشه یکی دیگه میخرم مثل پسربزرگه که دوست داره عروسک گوسفند همسرش رو بغل کنه......

بعد تیمسار در کمال ناباوری من گفت: ولی تو برای اون ماهیا گریه کردی!


من فکر نمیکردم اصلا تیمسار متوجه شده باشه......





کظم غیظ و این حرفا و پیرمرد جالب

تحمل شنیدن هیچ مکالمه ای رو ندارم.دلم میخواد مهربانو با تیمسار هیچ شوخی  ای نکنه. چون شوخیاش بیشتر شبیه  کل کل و دست انداختنه........البته شایدم واقعا دست انداختن شوخیه نمیدونم اما به وضوح دارم میبینم که اعصابم ضعیف شده  اخلاقم که دیگه داغوون!

موقع شام ونهار کارمون این شده به مهربانو چشم غره بریم که حرف نزنه بهش میگم فقط تو سکوت غذا بخوریم از همین شوخیاتون جنگ درست میشه بعدم واقعا تحمل شنیدن هیچ صدای اضافه ای ندارم.

چند روز پیش لوسین اوقاتش تلخ بود و از مهربانو دلخور شده بود و زود خوابید و وقتی از مادرم علت رو پرسیدم گفت : سر حرف زدن موقع ناهار از من ناراحته میگه حرف نزنین غذا بخورین پسره چه حرفا میزنه تحویل نگیر.........

اما من روم نشد ینی حوصله نداشتم بگم اتفاقا نظر منم همینه...... بعضی وقتا مجبور میشم بگم سیرم و بخوابم و بعدا که تنها غذا میخورم انگاری که پدرم دلخور میشه.

دلم نمیخواد هیشکی رو ناراحت کنم اما میکنم!خیلی بداخلاق شدم. از اینکه بین پدر ومادرم قرار گرفتم آستانه صبرم لبریزه.نمیشه هم به حال خودشون گذاشت.اگه بخاطر من نبود تا حالا هم آشتی نمیکردن هرچند الانم عین دمل چرکی می مونن که فقط روش پانسمان شده.برای من دیگه  صرف اینکه مادر وپدرم با هم مشکل دارن اونقدر مهم نیست بلکه تبعاتش دامنگیر ما شده.چند روز پیش تیمسار از لوسین ناراحت بود که چرا خونه نمیای؟صبح تاشب کتابخونه و غیره شب  میرسی خونه میخوابی پس کی تو رو ببینیم؟

فقط همین تبعاتش منو عین بمب ساعتی کرده که هر آن ممکنه  کنترلم رو از دست بدم....من! عصاره آرامش سابق ٬ بمب ساعتی  حال حاضر!

دیروز کمردرد داشتم اما مهری دلش میخواست منوببره بیرون برام خرید کنه!خخخخ

تو مترو یه خانوم بود که بچه بغلش بود و ساک و.....سرپا بود .داشتم دل دل میکردم که با این کمردرد بلند شم یا نه و آیا جایی هست که حداقل تکیه بدم؟ مهربانو زود فهمید و به خانومه گفت :ببخشید من کمردرد دارم اگه بچه تون بغل من میمونه بدینش نگهش دارم؟ اون خانوم هم تشکر کرد و گفت نمیمونه.......بعد فورا یه خانوم مسن شیک وپیک که کنار من نشسته بود رو کرد به من و با یه لحن اندرزگونه و یه قیافه ی "بلللدم بلللدم و ادم فرهیخته ای هستم ولی تو نه! " به من گفت : شما جوونی٬ این خانوم بچه داره اگه بلند شی و اون بشینه اشکالی  نداره  نه؟و یه ژست بافرهنگی هم واسه ما گرفت!

من اول لبخند زدم و خواستم جواب بدم که اگه مهری وسط حرفم نمیپرید و نمیگفت کمر من مکشل داره٬ قطعا یه جوابی بهش میدادم که دفعه دیگه موقع اندرز کردن یه آدم درست حسابی پیدا کنه

اون خانوم هم حتما به خودش گفته مادر و دختر داغونن

میدونم این رفتارام بده اما انگاری اونقدددر واستادم تا بارم کردن که الان درحال انفجارم دست خودم نیس  انگاری.

بعد از اینکه از مترو بیرون اومدیم درمورد همین موضوع به مادرم گفتم.گفتم من یه واکنش دیگه ای به اون خانوم نشون میدادم اگه شما پیش دستی نمیکردین و گفتم نمیدونم چرا اینطوری شدم انگار همه حقی از من خوردن و در حال انفجارم.

قبلا اینطور نبودم خیییییلی آروم بودم استادام به من میگفتن" عصاره آرامش" چطوری انقدر وحشی شدم؟ یه وحشی زودرنج!

توی راه با مادرم درمورد چیزایی که توی اودیانا خوندم حرف زدم  در مورد اون آیات و روایتها و کظم غیظ و......گفتم پیش خودم فکر میکنم ٬ این روزها  خیلی فاصله دارم با یه آدم یه کمی خوب!

مادرم گفت:اون خانومه تو مترو خانوم خوبی بود بعضی وقتا آدمها اولش اینطور به نظرمیان درحالیکه برعکسش هستن مثلا اینجایی که میریم خریدمقنعه یه پیرمرد هست که من اولش فکر کردم بداخلاقه اما بعد متوجه اشتباهم شدم

وقتی مارفتیم داخل مقنعه فروشی پیرمردی که مادرم میگفت رو دیدم بهش گفتم مقنعه بلند میخوام گفت: بلند تا زانو؟

شاخ درآوردم مادرم گفت:نه حاج آقا من که قبلا بهتون گفتم ما از اوووون بلندا استفاده نمیکنیم.


من رفتم پرو و اومدم به پیرمرد گفتیم از همین ٬ مشکیش رو هم بده.......وقتی گذاشت ٬ گفت :خوب شما میدونین که یک مشکی و یک سورمه ای میشه ۲تا؟

همچین جدی اینو پرسید که گفتم پیرمرد دچار زوال عقله! بعد فهمیدم شوخی کرده.

بعد به من گفت : من درس آخوندی میخوندم وسالها تحقیق کردم واسلام رو به ارث نبردم  و خودم بهش رسیدم خودم خدا رو باور کردم گفت  وقتی طلبه بودم استادمون گفته هرکی مقنعه بلند پوشید میره بهشت اما اون یکی استادمون گفته این حکم نقلیه وعقلی نیست

(منم دارم با جدیت گوش میدم) چون مقنعه که اونقدر بلند باشه رو پل صراط پات گیر  میکنه میوفتی!

من دیگه وا رفته بودم اخه پیرمرد کت وشلواری بود و لحنش و قیافه اش جدی بود اما  در اصل شوخی میکرد!


هیچی دیگه بعدم سن دختر گل ! رو که من باشم  پرسید از والده و بعد گفت ماشاالله بهش دبیرستانی میخوره!

فکر کنم سرش در ابروهامه که دیگه از پاچه بزی رد کرده ومن قصد آرایشگاه رفتن ندارم


حرفای خوب خوب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به تو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ظرافت ولطافت کوفتی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

لوسین هنوز باهام قهره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حسودی عاشقانه

تا حالا شده حسودی کنین ؟

یه حسودی عاشقانه بی منطق واسه یه عشقی که پا نگرفته وا حتمالا بعد از هرگزی هم پا نگیره و احتمالا یه طرفه هم باشه و طرف به ذهنشم خطور نکنه که شایدتو عاشقشی!

و شاید اصلا فکر کنه تو عاشق دیگری  هستی.......

اون وقت به زمین وزمانی که با اون هستن یا بهشون توجه میکنه یا باهاشون حرف میزنه اون قدر حسادت کنی اون قدر حسادت کنی که تا مرز ویرانی  بری و یادت بره که در گذشته هم این حسا رو تجربه کرده بودی اما هرگز عشقی نصیبت نشد وهیچ کدوم واقعی نبود و این تجربه ها برایت تماما زجر  و حسرت به ارمغان آورد........

تا حالا شده ؟

تا حالا شده از این حس های خفگی داشته باشین و حالا دیگه نه اینکه از این حس خفه گی طاقتتون طاق شده باشه بلکه از افتادن تو  این دور تسلسل واین تکراری بودنه خسته ی خسته ی خسته باشین؟ از اینکه همیشه همین بودین از اینکه عشق هر بار ناامیدکننده تر از بار قبل به سراغتون اومده و هرگز روی زیباشو بهتون نشون نداده طوریکه دیگه باورت نیست عشق چیز خوبی باشه .........طوریکه دیگه نخوای عاشق بشی.............بدتر از همه طوریکه حس کنی انگار لایق عاشقی نیستی..........


اون روزه که دور زمین وزمان رو  خط میکشی ٬ میخوای اونقدر توی روزمره گی غرق بشی که یادت بره شکست خوردی ٬ که چند بار شکست خوردی ٬ که چند بار از یه جا شکست خوردی...........

اون عشقا دیگه یادت رفتن  ٬ دردشم از همینجاست !.........خوب که فکر کنی میبینی بی حسی  ٬ دردآوره ......آره  بی حس شدن درد داره.........

گاهی وقتا آدم حس میکنه فرصتاشو سوزونده و الان درب وداغون  گوشه رینگ افتاده و منتظره هرچه زودتر تموم شه جنگ کوفتی..........

حس یه بازنده واقعی......


اما کسی چه می دونه .....؟

بازنده ها پر خشمن و اون زمانی که نشه با عشق صلح کرد باید با خشم جنگید  تا شاید پیروز شد......

برنده ها همیشه از بهشت نمیان ! زمانی هم باید جهنم رو پشت سر گذاشت واسه نباختن..........اما اینکه آخر کار حس آدمی رو داشته باشی که فقط نباخته و شکست داده و یا حس اونیکه برنده هست وحالا ٬حالشو داره خوشی کنه دااااد بزنه            winner winner chicken dinner       

اینکه بعد از اون خشمت تموم شه.......


پ.ن: میدونم خیلی  بی سر و ته بود ٬ اما همین بود.......اومد دیگه چه میشه کرد.......


------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


بعداً نبشت: من عاشق هیچ کسی نیستم یا شایدم هستم اما نمیدونم و نمیسناسمش شایدم میشناسم .......گیجِ گیجِ گیجم!

مث آدمی که حافظه اشو از دست داده.......




بهانه های واهی(؟)

خیانت خیانته

و اگه یه مرد خیانتکار که اعتقادی به مذهب نداره و دائم دم از نارضایتی جنسی از همسر مذهبیش و ف*ت*ی*ش دوست دختر سابقش میزنه( عذر خواهی میکنم ، کلا).......حالا که همسرش بخشیدتش و آبروی اون مرد رو  نبرده و حفظ کرده،آقا اصرار داره که زن ومرد همممیشه فرق دارن طوریکه اگه مردی خیانت و هرزگی کرد زن ذاتا میبخشه ومرد ذاتا خون میریزه! و این مورد طبق نظر کاملا منطقی ایشون هرگز استثنا هم  نداره!!  ومعتقده  اینها ناشی از محدودیتهای جامعه برای زنها بعد از طلاق هم نیست!

و همه اینها درحالیه که با اینهمه عشق و بخشش خانوم(که من در جریان ریزتر ش هستم) آقا شاکی هستن  که چرا هیچ وقت منو یه دل سیییر تحسین نمیکنه!

هر وقت به نفعش باشه میگه میدونم که زنم  فقط چون منو دوست داشت بخشید و هر وقت به نفعش باشه میگه زنم کار عاقلانه کرد!

این  مرد نمیفهمه اون خیانتی  که اسمشو میذاره " فقط یه اشتباه" ، قاعدتا  ا ز ایشون  تصویر یه مرد محترم ومتشخص و یه قهرمان رو برای  همسرش نمی سازه تا توقع تحسین داشته باشه! خانومها خوبه که همسرانشون رو تحسین کنن و این قضیه دوطرفه خوبه که اتفاق بیوفته اما شما باس کار قابل تحسینی  انجام بدی تا تحسین بشی!

اون وقت اون مرد برخلاف ادعاش،  مردی بسیار سبک مغز و احمقه!            بحثم نکنین بام!

اندر حکایات تیمسار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دنبالم نگرد امشب خونه نیستم

به جهننننم به ددددرک...............

حالم از همه تون به هم میخوره.من شدم بازیچه تون .

تف تو این زندگی که برامن درست کردین 

میبینم رفته تو ژست بی جهت بی دلیل.خدایا من چی دارم میگم دیگه باید عادت کرده باشم! تابستون لعنتی...شبا احساس میکنم دارم خفه میشم. فراریم از اینکه با هم باشیم فراریم از سر یک سفره غذا خوردن از خودمم فراریم منو دیوونه کردین چند شبه که خواب ندارم چرت وپرت میبینم صبح بیدا رمیشم انگار کوه کندم.

اصلا به درک که هر کسی شب خونه نیست واسه من مهم نیست اه اه اه تف تو این زندگی

خدایا من از دست اینا سر به کدوم بیابون بذارم؟

خدا هرچی دنبالش میگردم نیس! آب شده رفته تو زمین.......بالا پشت بوم خوابیده وبه من  اس ام اس داده" دنبالم نگرد امشب خونه نیستم"

خدا ی من مگه ما داریم فیلم بازی میکنیم؟


------------------------------------------------------------------


بعداً نبشت:  چشمات خیس بود مهری جان........نمیدونم گریه کرده بودی یا خمیازه کشیدی........