به این ترتیب اطمینان یافتم سالهای باقی مانده زندگی ام چیز جدیدی برای عرضه ندارد و اینطور زنده ماندن هر روز سخت تر میشود.
خسته ام از خودم . از غربت شبانه ام . از اینکه نیمه شب خود را چنان بی پناه و مفلوک ببینم که به اینجا پناه بیاورم . از اینهمه خستگی ...
حالم هیچ خوب نیست.
معاشرت با ادمها و با خانواده ام هرچه بیشتر باشد من بیشتر می شوم . خودم حالم را بد می کنم. هر نفر یک اینه هست که من را منعکس می کند. به این خاطر هست که جمع حالم را بدتر می کند.
تو را می بخشم؟ نه ، ابدا . نه امشب .