لمس شدم . یا اینکه حالا حالاها قرار نیست جراحت تازه ای بردارم . زخم های قدیم هستن که عمق پیدا میکنن ولی من دردی حس نمیکنم فقط ممکنه از شدت خونریزی سرگیجه بگیرم و نفهمم علت چیست . این معنای دسترسی نداشتن به احساسات خود است .
مجموعه ی کابوسهای جزئی نام سریالیست که شب ها در خواب می بینم . جزئی ترین و بی اهمیت ترین نگرانی های عمق وجودم چاشنی اضطراب این خوابهاست . مثلا چی؟ مثلا اینکه موقعیت مهمی در زندگی من در حال اتفاق است . ریمل من تمام شده و به همسر برادرم که با ریمل بسیار زیبا می شود با حرص و شوخی، برای بار هزارم می گویم : باز تو داری ریمل می زنی ؟!
پ.ن: در این میان در خوابم مهری فلان شخص بی معرفت را خبر کرد که برای من کاری انجام دهد . من به او گفتم از تو دیگر مرگ هم قبول نمیکنم ! بدترین اخلاقم همین است ظاهرا کینه ای هستم.
یکی از آرزوهای ساده ی مهری لم دادن در وان شیر است . واقعا ساده است ، خوب فکرش رو بکنید... فقط یک وان میخواهد (که هر طور فکر میکنم انقدر لوکس نیست که در خانه های ما موجود نباشد.) و به اندازه ی مصرف یک هفته ی تیمسار ، شیر !
وقتی آرزوی به این سادگی مادرم را نمیتوانم برآورده کنم زندگی به درد نمیخورد . وقتی در جواب قربان صدقه ی آبکی پدرم نمیتوانم لبخند بزنم و تشکر کنم و قربان صدقه اش بروم ، زندگی آنچنان به درد نمیخورد . من فقط می توانم از گربه ها معذرت خواهی کنم . همین امروز این کار را کردم و بخاطر اینکه ناخواسته ترساندمش گفتم :" معذرت میخوام "
دیروز جنگیدم . امروز هم صبح آرامیست . در این لحظه راضی ام که حرمت ها را نشکستم . شاید دارم ری میکنم ، شاید هم نه، چون فردا روز دیگریست و من هر لحظه آدم دیگری . جهان من ناپایدار است .
آدم های خودخواه فکر میکنند به همین سادگیست اما جدال هر روز صبح من نشان میدهد به همین سادگی نیست . لااقل نه برای من .
هر روز صبح با حال بدتر از صبح های گذشته بیدار میشوم و خودم را گول میزنم که برای هیچ است .
امروز تصمیم گرفتم امروز صبح را بجنگم و سختی بیرون رفتن از این بیابان را به جان بخرم اما از نیمه ی راه برگشتم. کاهش وزن مجدد رمقم را گرفته . امروز روز سکوت خانه و صلح است . شاید فردا صبح دوباره جنگیدم .
همیشه سعی میکردم پدرم رو توجیه کنم که باید امیدوار بود تا کمکش کرده باشم با افسردگی ذاتی اش مقابله کند و هم او و هم ما زندگی راحت تری داشته باشیم اما برای بار اول احساس حقیقی ام رو به او گفتم . در مقابل توصیه دستوری اش برای داشتن حس زندگی ، به او گفتم زندگی به درد نمیخورد و اتاق رو ترک کردم . وا دادم . حتی امیداورم صداقتم را باور کرده باشد !
صبح که بیدار شدم همچنان حالم خوش نبود . مهری متوجه شد . برایش توضیح دادم . پرسید چیزی احتیاج دارم یا نه . گل گاوزبان خواستم .گفت پس این کلونازپام که روی اپن بود رو تو میخوری. گفتم نه همیشه . گفت همه ی اینها بخاطر او است نه ؟ گفتم نه ! بخاطر او ، بخاطر همه کس، بخاطر تو و تیمسار . بخاطر تمام فشارها .
اگر در قبایل آدمخوارها هم روزی به تکریم زن و دختر و انسان و غیره اختصاص داشته باشه بنده فعلا غنیمت میدونم و به خودم میگیرم . پس مبارک . برای خودم یواشکی یک شال گربه ای خریدم .
الان هم دیدم علی انصاریان فوت کرد خیلی حالم گرفته شد . طرفدارش نبودم اصلا نمیشناسم اینها رو ، ولی جدای از انسانیت، چون مردم ناراحت میشن منم غمگین میشم:(
مراقب خودتون باشین :(
خوبم .یعنی حس میکنم از این بدتر نمیشم . پس یعنی خوبم . شاید فردا تتمه ی ماجرا رو هم گذاشتم پشت در . چیز زیادی هم نیست .
اجازه بدهید حداقل این قسمتش را منتشر کنم که نکند خدا راستی راستی با من مشکل شخصی دارد؟ که این آدمهای عجیب غریب را همش تو ی کاسه ی من می گذارد ؟
واقعا؟ واقعا خدا نشسته از مغزش کار می کشد که امروز چطور یا به وسیله ی چه کسی این آدم را ناامید کنم؟
مطمئنم این بار قبلش معجون پسته و شیر موزعسلی چیزی زده بود . کارش حرف نداشت. معجزه ی این بارش این است که دهانم را دوخته . اما شاید بالاخره باز شد. یعنی میخواست چه چیز را یاد بگیرم ؟ هرگز به احدالناسی اعتماد نکن ؟ آسته برو آسته بیا و مثل دزدها صورتت رو بپوشا ن و مراقب اثر انگشتت روی اشیاء و ... و دیگر چیزها باش ؟
من فقط در شوک بدی فرو رفتم . آدم اینطور مواقع باید به چیزی ایمان داشته باشد تا سرپا بماند.یا کسانی را داشته باشد . شاید بهتر باشد سری به برادرزاده ام بزنم . تنها موجودی توی دنیا که فعلا مرا دوست دارد و حاضر است با کمی اغماض حتی تختش را به من بدهد و خودش روی زمین بخوابد . مهری همیشه بر این عقیده است که خواهر برادر گوشت هم رو میخورن اما استخوان هم رو دور نمیندازن . به یک همچین چیزی دارم باور پیدا میکنم اما نمیخواهم باور کنم . قبلا باورهای دیگری هم داشتم که نابودی اش را به چشم دیدم .دیگر هیچ چیز را باور نمیکنم . شاید این بهترین کار برای آدمهای بی ایمانی مثل من باشد .