یه زمانی می نوشتم و یه اتفاقی میوفتاد. حالا یا خالی میشدم یا نه. حالا می نویسم هیچ طور نمیشه. یادم رفته نوشتنو ... یادم رفته. احساس غربت میکنم. آدم چقدر غریبه تو این زندگی ، چقدرتنهاس. به قول بابام: چه تنهاییِ وحشتناکی شده.
خدایا دلم برای تنهاییت می سوزه.
یه زمانی محال بود جرات کنم خلاف نظر بابام نظری بدم . راجع به هر مسئله ای. ینی جسارتشو نداشتم و فکر نمی کردم به سنی رسیدم که منم باید بتونم نظرمو بگم هرچند خلاف نظرش. کشمکش های این سالا باعث شد بت بابام بشکنه . و حالا من راحت نقدش میکنم و خیلی راحت ازش انتقاد میکنم جلوی روش! در واقع دلم نمیخواد اینطور باشه ولی نمیتونم نگم چون عصبانی ام و پر خشم. انگار سالها خودخوری کرده ام. امروز در جواب حرفش حرفی گفتم که باید شنیدنش براش سنگین باشه. ولی لازم بود بشنوه چون همش از مادرم انتقاد میکنه.اونم تو این شرایط سخت.
+و البته بابامم هضمش کرد.
همش میگن نتیجه اعمالتونه ، امتحانه ، آزمایشه ، میگن هرکیو بیشتر دوس داره بیشتر امتحان میکنه . آخه کی هر کیو بیشتر دوس داشته باشه بیشتر اذیتش میکنه؟ تو کدوم مرامی؟ خدایا بس نیست؟ بسش نیست؟ آخه حکمت کارات چیه؟ پس تو چی کار میکنی؟ یه آب خوش از گلوی مادرم پایین نرفته من کاملا آماده ام باهات قهر کنم همش فکر میکنم این همه ادم دعا کردن و نشد ،دست و دلم برنمیداره دعا کنم ...
دعا نمیکنم ، دعا برآورده نمیکنی، التماس میکنم.