من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی




شاید عجیب باشه چون حداقل برای خودم عجیبه اما یک شب بعد یه برد تیم ملی،  مهری منو برد تو خیابون بوق بوق! هیچ بوق بوقی تو خیابون نبود و مردم مثل میت مارو نگاه میکردن راستش حتی خودمون هم داشتیم فیلم خوشحالی بازی میکردیم و من خیلی معذب بودم چون  واقعیتش من یاد نگرفتم اینطور خوشحالی ها رو  و یا شایدم اصلا تو خونم نیست. یادمه یه بار یه دوستم به این مسئله اشاره کرد و چه خوب تو مدت کوتاهی چیزیو فهمیده بود که خودم به این وضوح خبر نداشتم . یادمه بهم گفت چرا هیچ واکنشی نشون نمیدی وقتی مثلا  استاد منبع امتحان رو نصف میکنه یا عقب میندازه یا ... همه خوشحالی میکنن  اما تو  واکنش خاصی نداری .


دیشب سعی کردم به موقع بخوابم. مکرر از خواب بیدار شدم و اطرافم رو سنجیدم و خر و پف ها رو شنیدم و شاید باور نمیکردم که به خواب رفتم اگر اونهمه دری وری راجع به جنگ و جیره غذایی نمی دیدم.


امشب  کمی عاشقم متاسفانه.

امشب شب سردیه و دما زیر صفره و لوسین سربازه و تو این سرما پاس میده. کاش هوا یهو تصمیم بگیره گرم بشه


هنوز نتونستم بخوابم . دوباره خوابم به هم ریخته و اصلا خوب نیست .علتش رو میدونم . میخوام هرچی بیشتر از امنیت حاصل از تنهایی تو خونه استفاده کنم ، شب که میخوابن من بیدارم . قدیما این کارو میکردم اما روز که بیدار بودن من میخوابیدم . الان  روز هم بیدارم فقط کمی دیر بیدار میشم ساعت ده ، ده و نیم . یک تست بیش فعالی دادم و حتی رو ی همون هم نتونستم تمرکز کنم. هر سوال رو حداقل دو بار خوندم و در نهایت هم به صداقت خودم در پاسخگویی شک کردم بنابراین اعتمادی هم به نتیجه تست ندارم. نتیجه میگه که من احتمالا مبتلا به  بیش فعالی و کم توجهی  هستم.من نیاز به چیزی بیش از پرسش های گزینه ای  دارم . 

امسال منتظرم ببینم  غیر از بابا  کی تو روز تولدم باهام قهره ، امسال دیگه سال آخر رابطه مون میشه .

نسبت به  یک ماه پیش عوض شدم . دست برداشتم  ، بیشتر رها کردم . اصلو گذاشتم به اینکه فقط راحت تر بگذره با درد کمتر.یه شبهایی هم  مثل دیشب خیلی سخت گذشت . پذیرفتم مثل من که از خودم خسته م و نمیتونم خودمو عوض کنم ، تیمسار هم نمیتونه ‌.قبول کردم من هر چقدرهم  تلاش کنم کاری کنم که خودش از خودش مراقبت کنه اون نمیتونه.اونم مثل من.چطور من نمیتونم صددرصد مراقب تغذیه و سلامت خودم باشم و گاهی اشغال پاشغال خوردم و بلافاصله اثرشو روی بیماریم گذاشت اما بازم اشتباه کردم بازم تکرار کردم؟ پذیرفتم اونم نمیتونه پذیرفتم تا وقتی که هستم و میشه، خودم سالاد و سبزیجاتش رو با سینی ببرم توی اتاق و حتی بریزم توی حلقش  و با فکر وقتی که دیگه نیستم همه چی رو  سخت تر  نکنم .

نمیدونم  با اینهمه اضطراب و اندوه و افسردگی  طی سالیان دراز چرا به قدری ضعیف نشدم که مرض مهلکی بگیرم . هرشب سایه های روی دیوار خودشون رو به من نشون میدن اما کاری نمیکنن.



حتی دیدن بسته  آسنترا که تاریخش گذشته به من احساس سرخوردگی میده.



صبح که چشامو  باز میکنم و خودمو تو این خونه میبینم دلم میخواد دنیا تموم بشه. 

من از چیزای ساده ای  اینقدر خسته  و ناخوشم  که اون به راحتی میتونه تغییر بده . اما  تا نیمه های شب درگیر تغییر حکومته، چیزی که در توانش نیس. 



دیگه فاصله کمی دارم با اینکه همسایه ها بگن این دختره دائم رو پشت بومه حتمی یه ریگی به کفشش هست . مطمئنم تیمسار پاتوقمو رو پشت بوم دید و  حالشو نداره چیزی بگه.  میدونه زندگی خیلی بیشتر از اونی که بشه جمعش کرد از دستش در رفته .

پ.ن: هر روز قبل از تاریکی هوا ، پیش از ساعت پنج ، یک گله گوسفند از جلوی خونه مون  رد میشه. یادمه قبلا از کوچه پایین رد میشدن احتمالا بخاطر وجود دو تا سگ  جلوی در یکی از خونه ها مسیرشون رو عوض کردن .

جسم ناقصی داره ... من هم آرزوهای کوچکی دارم ...

 که تبدیل به حسرتهای بزرگ شدن!

کاش جسمت اینقدر ناقص نبود.


پ.ن: کار کردن فریلنسری رو دوست ندارم.دیگه حتی دارم فریلنسری زندگی میکنم و زندگی رو از دور از توی حصار این خونه تماشا میکنم.






شاید ما اون نقاط نورانی فرار تو پس زمینه ی سیاهیم که وقتی خدا چشماشو میبنده میبینه.



دکتر بهزاد چاووشی که نظر خاصی روش ندارم ( انگار که نظرم خیلی مهمه)یه سری استوری گذاشت راجع به تاثیر باور به آسیب در افزایش علائم اون آسیب در شخص، که قبلا  بارها بهش فکر کرده بودم و به نظرم بحثی توش نیست . جالب بود.