حس می کنم دارم خودم رو به همه تحمیل میکنم. میخوام از همه دست بکشم.بهتر بگم میخوام دست از سر همه بردارم.
هیچ وقت تو بزرگسالیم واسه کسی ناز نکردم چون قبلش فهمیده بودم نازم خریدار نداره. هیچ وقت بی پتو نخوابیدم رو کاناپه که کسی بیدارم کنه سرجام بخوابم یا روم پتو بندازه. هیچ وقت نشد نرم سر سفره و کسی بیاد پی ام یا نشد قهر باشم و برام غذا بیارن تو اتاق .دیگه توقع هم ندارم.ولی شده غصه داشته دلم ،گریه کردم و دلم خواسته بالاخره یه روز اونیکی می بینه بی تفاوت رد نشه.
خوابم نمیبره . فکری ام.پلاس اینستگرام میشم. هندزفری تو گوشامه فکر می کنم مامانم داره از تو تختخوابش صدام میزنه. کارم داره . عصبانیه. شایدم ترسیده. منم می ترسم میرم اتاقش میبینم خوابه. صدایی نبوده . همش همینه هرشب همینه هر وقت هندزفری گوشمه همینه. می ترسم . می ترسم. می ترسم.
+ جنگ بین مامان بابا... آبرو نداریم.
+فقدان.
اینا که میگن واسطه ازدواج نمیشیم حق دارن. الان من همش از دایی خدابیامرزم شاکی ام که باعث ازدواج مامان بابام شد.