من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

عشق سالهای کرونای سگ پدر

کنار نرده ها  تو مه و بارون واستادم با نسکافه ی طبق معمول یخ زده ، زل زدم شاید تو این بیابون چیزی واسه زل زدن پیدا کنم .  همه همسایه ها هر شب انگار مردن ، چراغ همه خونه ها همیشه خاموشه، یه صدای موزیکی در نمیاد از این خونه ها. قبلا زن همسایه که معرف حضورتونه جمعه ها لااقل یه ممد نبودی ای  دعای عهدی چیزی میذاشت  می فهمیدیم زنده ن .تنها قشنگی این بعد از ظهر ساکت تاریک بارونی سگی عکسهای ازدواج حسین ازدواجی بود .حسین ازدواجی ازدواج کرد .  

 خداوند اهریمنان  نگه دارشون.


پ.ن:  حتما میدونین که  در این دنیا  نیروی شر قوی تره  ، منم دوستم رو  به اون میسپرم . 


چقدر دلم تنگ شده . برای خوشحال بودن . برای اینکه صبح که چشمامو باز میکنم خنثی باشم  . وقتی بیدار میشم  نترسم ، اضطراب نداشته باشم  غمگین نباشم درگیر اراجیفی که شب دیدم  نباشم ، هیچی تو ذهنم نباشه. صبح که بیدار میشم جوری باشه که انگار واقعا تمام  شبو استراحت کردم .


دیشب دوباره روی بوم بودم . از کوچه ی پایینی ( اینجا کوچه ها پلکانیه) میخوام بیام بالا .باید مسیرهایی که با  ازمون و خطا  بهشون رسیدم رو طی کنم.  از روی  همون دیوارهای همیشگیِ همون خونه های همیشگی میام روی همون  بوم های همیشگی  و از گربه بودن هم دلزده میشم .


آهنگ پیشنهادی :  بحلم معاک_ نجاة  الصغیرة



دلم میخواس زبان دیگری  میشدم و به خانواده م  هشدار میدادم بابت  روزی  که ممکنه  نزدیک باشه . روزی که از راه برسن و با منظره ی  ویران کننده  ای روبه رو بشن  . فقط به این دلیل که دلم نمیخواد تقصیر زهرمار بودن باقی زندگیشون رو بندازن گردن  اتفاقی  که من رقم بزنم . کاش به طریقی بهشون الهام میشد که یک سال دیگه برای من و برای اونها وعده ی خیلی دوریه  وقتی که هر روز با مرگ در نبرد  جدی هستم . اینها متاسفانه هیچ شبیه چس ناله های پارسال و پیرارسال نیست .

حیوان مورد علاقه من همیشه کلاغ بوده


برف  اومده. رفتم رو بوم . نسکافه در عرض سی ثانیه سرد میشه  و بی فایده .چندتا جا پای گربه فیک ساختم و زل زدم به شیطنت گربه  که بعد از چند قدم پاهاش رو چرخونده و پریده پایین. نشستم  لب بوم  برفا  رو لقمه میکنم میکشم رو آجرها و آب میشن و دونه دونه آجرها خیس میشن . یک لحظه  موزیک ر و قطع میکنم  شاید از صدای محیط خوشم بیاد .  نه خوشم نمیاد از صدای این محل . زن  دهاتی همسایه رو بالکنشه همون که  گاهی خوشحال میشدم ببینمش  ولی الان هیچکدوم به روی هم نمیاریم .من چون حجاب مورد نظرشو ندارم و بی حوصله م ، اونم شاید چون همین . به خدا فکر میکنم و به شادمهر عقیلی . جماعت میگفتن شادمهر شماره حساب میداد میزدیم به حسابش بهتر بود‌. حتی الان چیزی یادم اومد که به ایده های من راجع به خدا نزدیکتره(خواهش میکنم پیشاپیش منو بابت همچین مقایسه  سخیفی عفو بفرمایید )  فکر کرده بودم خدا اگه چطوری بود دوسش داشتم ؟ جواب داده بودم اگه میگفت بچه ها شیطان منو در سیاهچالی به اسارت گرفته ، هر کار نیکی که انجام بدین یه جون به جونام اضافه میشه ، قوی میشم ، یه روز میکشمش ، آزاد میشم و هر کار بدی انجام بدین و هر کثافتکاری ای  کنید شیطان بیشتر بر من چیره میشه منهای گیسوان آزاد زنان  و برابری ا نواع بشر که کثافتکاری بزرگیست و شیطان با یک حرکت قدرتی  همه مونو به درک واصل میکنه . 



این  اواخر  هر وقت بابا میاد سمتم  دستمو بگیره  ناز کنه ملچ مولوچ کنه تو ذهنم  جوری دستشو پس میزنم که بخوره  تو دهن خودش ‌ .  اون منو با سایه ها  تنها  گذاشت .


۱) از سرزنش شدن بیش از هر چیز دیگه ای  خسته ام .

۲)   اینکه هیچ وقت معنی حمایت رو نفهمیدیم  این حق رو بهمون نمیده  که هرگز هیچ کس رو مستحق حمایت  ندونیم . 



نمیدونم چرا حتما باید تمام  نودل های  جهان  رو  بخورم  تا  باورم بشه همه شون خیانتکارن . 

این وسط  هر بار برای  فرو  دادنش  چیزهای  خوشمزه ای  رو هم فدا کنم . این بار پاستیل. و آدم  افسرده ای  که شب نودل با پاستیل  خورده  الان چه حالیه ؟  حتی سعی نکنید بفهمید.


پ.ن: بیماریمو  پیگیری نمیکنم  میدونم کار درستی نیست ... ‌

پ‌ن:  ولی آخه کی  گفته  کارهای درست  الزاما کارهایی هستن که باید انجام داد  .



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.


متاسفانه امشب هم کمی عاشقم .



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.



مثل چی  از بیوپسی  می ترسم . از همه فرشته هایی بدجنسی  که ازم متنفرن خواهش میکنم  این بار  لطف کنن  یک نفر رو بفرستن بالا سرم دستشو بگیرم لااقل .



بعضی وقتا مهری  پیشم گریه میکنه . اغلب زمانهایی  که منت تیمسار بهش سنگین اومده.  اگه بگی اندازه ی یک سر سوزن   از گریه ش تحت تاثیر قرار بگیرم ، نمی گیرم .  چی شد که اینطوری شد طولانیه . از بیرون خیلی بد به نظر میرسه که اشک مادر ادم دربیاد ولی هیچ حسی نداشته باشی . ولی قصه ش طولانیه  و شما خبر ندارین  و منم  توانشو ندارم  جزئیات پروسه بی اهمیت شدن  رو  شرح بدم .  

ولی الان خیلی بی ربط میخوام یه حرف مفتی بزنم. در واقع ربط داره  اما  ربطش با شماست .

 یه روز  خیلی سال پیش وقتی  بعد از کلاس با دوستم  اومدیم  تو محوطه دانشگاه ، مادرم زنگ زد به موبایلم . جیغ جیغ به معنای واقعی کلمه ... پرخاش کردم و خداحافظی کرده یا نکرده تلفن رو قطع کردم  . با تلفن همراهی که برام تهیه کرده بودن این امکان رو به خودشون داده بودن که هر لحظه بتونن  به  اعصاب و روحیه ام دسترسی داشته باشن . دوستم  با سرزنش بهم گفت ادم با مادرش این طور حرف نمیزنه . دوستم شخصی  بود تحت پوشش بهزیستی  و خانواده و والدین از دید اون  موجودات شاخ دار رویایی بودن . البته که شاخ دار بودن ، چرا که نه؟ واقعا شاخ های بزرگی داشتن . ولی  اون حتی نمیدونست  من پشت خط چی شنیدم شاید اگر هم میدونست رویای خانواده اونقدر براش بزرگ بود که اهمیتی نداشت . 

و حالا شرح مکالمات ما  یا در واقع جیغ جیغ یک طرفه مادرم  :  آیا تو به خواهرزاده ام  اجازه  دادی دست به رژ لب  صورتی من بزنه؟ قبل اینکه جوابی بدم و فرصت کنم دهنم که از تعجب باز شده  رو ببندم ، رگباری ادامه داد " چرا اجازه دادی کسی به دراور من دست بزنه؟ " 

از جزء جزء  مکالمه یک طرفه ش همزمان عصبانی و متعجب بودم.  شاید اگر شما بودین همچین خاطره ای رو هزار سال با خودتون حمل نمیکردین  اما من اینطورم چون دکمه ی فراموش کن یا دکمه ژنتیکت رو تغییر بده ندارم  . با اینکه رژ لب چیزی بود که یک بار هم در عمر جوانی ام تا اون لحظه به خودم اجازه نداده بودم یکیش رو داشته باشم  اما کاملا واقف بودم حتی توی خونه ی ما هم  چیز ارزشمندی برای اینهمه عصبانیت  و سوال جواب من نیست. بذارین بهتون بگم یک رژ لب ایرانی My بود  با اون بوی  سربش . در مرحله ی بعد چرا از من عصبانی بود؟ مگر نه اینکه من توی دانشگاه بودم  و خواهرزاده  ش توی خونه مون بود؟  یعنی اون دختر احمق تلفن زده  از من اجازه گرفته که از رژ لب صورتی  خاله ش که تو آشپزخونه مشغول کار بود استفاده کنه ؟ مگه نه اینکه خواهرزاده ش همیشه عزیزتر از من بود پس چرا الان طوری رفتار میکرد  انگار  عزیزکرده ی من خرابکاری کرده؟  چرا قبل اینکه جواب بدم محکوم میشدم ؟ چرا باید توی دانشگاه از همه جا بی خبر ، یک زن عصبانی  منو راجع به رژ لب صورتی فوق سری  My سوال جواب کنه و سرم داد بزنه؟ 

 اینها چیزایی بود که دوستم نمی شنید  و حتی نمی فهمید . برای اون داشتن بابایی مهم بود  که با ماشینش ما رو تا روستای شورورز ببره  و وسط راه دائم  ما دو  دختر جوان رو دعوا کنه که چرا قبلا  با گوشی های فکستنی بدون  جی پی اسمون مسیر دقیق  تری از این روستا رو پیدا نکردیم ؟  باورتون بشه یا نشه واقعا داشت  بهش خوش میگذشت در حالیکه من توی دلم ناراحت بودم که دوستم بابا  نداره  و بابای من داره  باهاش بداخلاقی میکنه .  این همه  ور زدم نمیدونم چرا ولی خواستم بگم  هم از جزئیات خبر نداریم هم  ادمهای متفاوتی هستیم  برای همین  بذاریم ادما تو چهارچوب خودشون  رنجشون رو سپری کنن مگر اینکه داستان گفتن بلد باشیم  . 


هر چی فکر میکنم سالگرد تولد آدم  بهترین  زمان  برای مردنه . کاش من این جسارتو داشتم . از رنجی که میکشم فرسوده شدم .