من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

غش




جین

کم خونی 

و  فقر آهن

خواب آلودگی و بی حالی مفرط  








میگرن




همممم  گل بود  به سبزه  نیز  آراسته شد  فهمیدم که  احتمالا  میگرن  دارم 









الان  از  پاییزم  بدم  میاد!  از هر  شروع  دوباره ای

از هر  تغییری  

از هر  دور  و گردشی








حال  مهمونی  رفتن  ندارم میخوام بخوابم فقط بخوابم






سنجاقک





عمر  سنجاقک  بیست و چهار ساعته!

تازه  اگه  در  این  بین  بلایی سرش نیاد. ینی   تو  بیس چار ساعت  باتریش تمومه  . خلاص  میشه








نمیخوام بری  نمیخوام باشی  

هر  کدوم  از یه لحاظ 








گاهی وقتا  آرزو   می کنم  کاش  مهری  حرف  نمی زد 

گاهی وقتا آرزو میکنم  کاش دختر مهری و تیمسار نبودم

فقط حواست باشه که خیلی لوس بازیه  اگه  فردا  که  بیدار  میشم  یا مادرم  تکلمشو از دست داده باشه یا پدر  و مادرمو   از  دست بدم  چون  تقلید از  کلید اسرار  که  در  شان شما  نیس عالیجناب! 

خیلی  قلدر  بازی در میارم?  خب  اندازه عقلم  ازم  توقع  داشته  باش  رییس!





محبت موقتی!



من احیانا  پسر نباس  میشدم?  من چرا  انقد  از رومانتیک بازی  بدم میاد?   بیخود  نیس من  هیچ وقت دوس پسر نداشتم بابا من  از عشقم  نفسم  جیگرم  عقم میگیره!! همش  ریا  و نقاب و 

من نمیدونم  اونا که میدونن چند صباحی بیشتر با  هم  نیستن  چطوری تحمل میکنن محبتای  دروغی رو? هاااا??


من  میخوام برم  سیگارمو  بکشم  طرف  من کسی  نیاد!   ای بابااااا









مادرم با خودش حرف زد و گریه کرد:(((((((






یادداشت شماره ۶۵۸



الهی  یا  رب  چرا  مادر من انقدر .........؟

مثلا  می بینه تیمسار چشم دیدن  من و لوسین رو  نداره  شروع  میکنه جلوی  اون  هی  مارو  تحویل  گرفتن  تیمسار هم هی با ما چپ تر میشه!

چرا  مامانا  یه سری خنگی های  ملوسی دارن؟




یادداشت شماره ۶۵۷




من  در  پروانه ای ترین و  رومانتیک ترین  ورژن  خودم هم که  باشم  نهایتا میخوام تنها باشم :ا

بر فرض محال عاشق هم که بشم بازم  یه روز  از پیشش می رم  فرار می کنم . دست کم  موقتی!

می دونم به جای اینکه دست به دستش بدم و در انظار عموم ظاهر بشم و لبخند بزنم   ترجیح میدم با همون تراک مورد علاقه م  برم  سمت  دره ی مجاور  و   آتیش  روشن کنم  و بشینم برای تنها بودنم غصه بخورم.

من چرا اینطوری ام؟ طلسمه ؟ چیه؟

نمیخوام  کسی بهم نزدیک بشه! می ترسم. من فکر کنم از خودم می ترسم! وقتی با آدما مواجه می شم انگار  جلوی آینه ام اینطور نیست؟

غیر این چی می تونه باشه؟


زندگی به نظرم خیلی پوچ میاد. از بچه گی همین بودم ، از بچه گی!  هیچ وقت احساس معمولی بودن نکردم  . هیچوقت نتونستم با جمع یکی بشم! همیشه یک تفاوت ذاتی احساس می کردم. مثل بچه ای که مدرسه شو عوض کرده همیشه غریبه بودم. من از وقتی یادم میاد نتونستم زندگی رو بپذیرم.

این احساس که من عجیبم همیشه آزارم داده . انگار از یه کره دیگه اومدم اینجا ! معمولی نبودن......نه ! عجیب بودن ! من  عجیب بودم همیشه.  این فکر کردن ها منو می کشه .آخر شبها  واقعا  گناهکارم.

گفتم زندگی به نظرم پوچ میاد. دیدم مشکلاتی که شاید خودم مقصر اصلیشم داره منو از پا درمیاره. بعد فکر کردم  حتی همین الان هم اگه تماما  حل بشن  من آدم شادی  نخواهم شد. الان  اگر خیلی چیزها رو هم داشته باشم و هیچ مشکلی هم نباشه ، زندگی........نع !


یه بچه توی  کالسکه دیدم . از  سرتا پاش نفهمی  میبارید .دلم خیلی خواست جاش بودم . ولی ....... وااااااای  باز اینهمه زندگی کنم؟  زنده باشم  !

یک فکر شرم آور به سرم  زد. من باید اون بچه  می بودم  و  در بچه گی می مردم!


بعضیا ذاتا شاد و یه عده دیگه هم ذاتا غمگین دنیا میان . وقتی من ۶ سالم بود و یا حتی کمتر ، دختر بچه ای بودم که  میتونستید منو کنج اتاق  ، کز کرده  توی پخی دیوار پیدا کنید.

اون موقع که چیزی از اختلاف مهری وتیمسار نمی دونستم و شاید اصلا به این شدت نبود . اون موقع  که تا این حد شکست خورده نبودم!  واقعا  چرا ناراحت بودم ؟؟!!!!

چرا ؟؟؟







آغوش




امشب  حتی   اگه  عزرائیل  بغلم  کنه  خوشبختم . 








احساس بی پناهی بدترین احساس دنیاست  .ترسناک ترین  احساس  دنیاست.  ترس  بدترین حس دنیاست. بی شک من مریضم. از ترس  می ترسم .  خیییییلی  احساس   بی پناهی   می کنم.  می ترسم






عالیجناب




احتیاج دارم  مستقیم با خودت  حرف  بزنم .

تو  خدااای منی !