من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی



این مریضی داره منو از پا میندازه.و به هیچ چیز ایمان ندارم. کاش اعتقادات قوی ای داشتم که بهش  چنگ مینداختم کاش به خدا  نزدیکتر بودم. دایم توی رختخوابم. چند قدم راه نمیتونم برم. از اتاق بهم ریخته م بیزارم . نمیتونم تختم رو مرتب کنم. وچیزهای دیگه! خدایا یا منو خوب کن  یا بکش. این  ناتوانی  داغونم کرده.



+ به این فکر میکنم اگه ۱۰ سالگی ۱۵ سالگی می تونستم الان رو پیش بینی کنم چه میکردم... فهمیدم یا  می مردم از غصه یا میکشنم خودمو. به همین تلخی. 


+چیزی نمیخوام بشنوم











امروز خاله م اومد دیدن مامانم. دم رفتن  گفت برید  عید پیش پسر بزرگه، تو و مامانت  تو  این خونه  مریض میشید. من که نمیرم ولی مامان میره.





بی واکنش





کاری که داروها با من کرده اینه:

به شدت ناراحت و عصبی میشم اما مثل قبل تو خلوتم اشک نمیریزم  فقط  بی حوصله م ،رو تخت دراز میکشم زل میزنم به سقف یا بدون اینکه بخوابم چشمامو میبندم. در لحظه خواب آلودم میکنه اما در واقع خوابم کم شده. حالم همونه، بدون بروز!









دلم میخواد بخوابم دیگه بیدار نشم

بی انگیزه و بی تفاوت و بی آرزو...

که چی؟




   



خواب بدی دیدم با  دلهره و اضطراب بیدار شدم خواب بابام رو  دیدم داشت میرفت بهش گفتن برو و اونم داشت میرفت از پشت دیدمش با کت شلوار و فلاسکش که همیشه همراهشه .کم کم دور میشد.

صبح زود رسیده بود رفتم توی بغلش خوابیدم و گریه کردم.دل میزدم.

اعصابم به شدت خرابه و بداخلاق شدم. با مشورت پزشک تصمیم گرفتم داروها رو بخورم. داروهای اعصاب و افسردگی رو











از دیروز ظهر تاحالا از تو اتاق و از تو رختخواب ببرون نیومدم و ناراضی نیستم و کسی هم انگار ناراضی نبود چون  کسیسراغم نیومد



+الان ساعت ۱۰ ونیم هست گوشیمو نگاه کردم مامانم از اون اتاق بهم زنگ  زده! بابام  از تو حال صدام کرد که نمیخوای پاشی؟

خوشحالم هوار نشدن سرم اما برام عجیبه که چرا از دیروز ظهر تا  حالا نمیان داخل اتاق ببینن مردم یا زنده!







هرجا میرم میگن وضعیت کمرت بحرانی نیس و خوب میشی

پس چرا من خوب نمیشم خدا؟ من خسته ام. دلم میخواد با یکی راجع به نگرانیام حرف بزنم یکی که بهم نزدیک باشه . اخه چرا باید برم با غریبه ها حرف بزنم؟ چرا باید هیشکیو نداشته باشم به من گوش بده ؟ مگه من چیز زیادی میخوام؟







اگه این ساعت صبح خوابیده بودم هیچ مشکلی نداشتم ولی این ساعت صبح چرا بیدار شدم؟


اضطراب دارم یه کم . با اضطراب بیدار شدم. یه سوالش همینطکر چرخ میخوره تو سرم. به سرم میزنهرخیلی کارا  کنم.  ببرم کلا.








یه سری آدما نون دلشونو می خورن، مثل لیلی ، مثل تیلو...








تصمیمم به سکوت محضه تو خونه.  حالا هر چقدر تونستم. 

حرفی داشتم باهاشون که تو گلوم می موند، میام اینجا.












دلم برا  یه خواب راحت بدون درد تنگ شده










دلم برا  یه خواب راحت بدون درد تنگ شده








اصلا و  ابدا به چیزی  به اسم  مهر مادری و پدری اعتقاد ندارم انسان خودمحوره و   نهایتا  خودش رو به فرزندش هم ترجیح میده.










کاش لااقل راهی بلد بودم که بریزم بیرون...