من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی


کاش ...



در همین لحظه که من ، خانواده ام و سایر افسرده های عالم در بیچارگی و اندوه و سکوت  غرقیم،  یه عده حالشون توووووپه و سالیانه که همینه بعد هنوز یه عده از دار مکافات دنیا حرف میزنن. عزیزان کانسپت  این دنیا بر اساس عدل وداد و مساوات نیست. 

بیاین از کائنات  بخواید. امشب من با قلبی آروم و حالی خوب بدون نیاز به قرص به خواب  برم. مودم پایینه امشب




نمیدونم  وقتی خودتون اعتقاداتتون رو هضم نکردید چطور قاشق قاشق می چپونید تو حلق بقیه؟ نمیخواید حداقل اول یه راهی واسه هضمش پیدا کنید؟  آقا شما خودتون یبس شدین که !




انجام دادم . با حال بد . با یه ابر سیاه که یهو اومد بالا سرم . با اضطراب و تپش قلب . انجام دادم چونکه تحمل یک بار دیگه نفرت از خودمو نداشتم .  


کاش  دانشمندا یه دارویی کشف می کردن  واسه نسل قدیمی  که میخ آهنین در سنگ میره ولی  منطق تو  کله ی  اینا  نمیره. 

متاسفانه  طبق مشاهدات شخصی من ، هر چقدر ادعای مذهب بیشتر ، مقاومت در برابر فهمیدن بیشتر




فردا رو  روز تصمیم گیری های خورد می نامم و اگه  نگرفتم یک درجه لوزر تر از الان میشم . 




+اعصابم خیلی خورده. خصوصا از همه چیز !

+درسته من نسبت به شخص مهمی مثل شما خیلی  بیکارم دوست عزیز ولی همونقدرم برای  اُردهای دم به دقیقه شما بی حوصله ام .

+آدم افسرده مث  آدم سرماخورده س . متاسفانه افاضات شما در خصوص زیبایی های زندگی  درست مثل  تعریف از مزه ی  غذا برای آدمیه که  سرماخورده  دماغش کیپه.




به پوچی رسیدن چه حالیه؟ 

اینکه فکر کنی  کلیت ماجرای حیات  و نهایت هویتی که داری اینه که تهش یا باید جسارت خودکشی  داشته باشی یا به هر نحوی هست زندگی کنی. تحمل کنی این انبوه سمی که هر روز به قلبت تزریق میشه و از اونجا به کل بدنت پمپاژ میشه. این منم. 




دلم میخواست بودی  توی بغلت  گریه میکردم . میگفتم چقدر از خودم بدم میاد. کاش میشد خودمو از بین ببرم . این خود آزاردهنده ی خودمو

تو خیالم   نگاه  خیره و لبخند پر شورشو  دیدم . قلبم تپید . به هم نگاه کردیم . لبخند زدیم . لبخندم ماسید . یاد تو افتادم ، یاد احتمالِ نموندن .


بچه بودم دوست داشتم پستچی بشم .با دوچرخه نامه ببرم برا آدما . فکر میکردم پستچی ها همش نامه ی دل های راه دور میارن ، نامه ی مهربونی و رفع دلتنگی ، نامه های دوست داشتن.  تو فیلمای  اون زمان آدما همش بینشون فاصله میوفتاد . مث همین حالا همش دلتنگ بودن، همش!  سرباز بودن میرفتن جنگ ، مادر بودن می رفتن دنبال نون درآوردن ، بچه بودن می رفتن مدرسه شبانه روزی . مام فکر میکردیم اینا ینی قشنگ ،ینی خوب . ولی این اسمش زندگی سگیه .

  موانع سر راه پستچی شدن ما زیاد بود . دختر بودم  . یه قانون نانوشته میگفت من نمی تونم دوچرخه سوار بشم مثل داداشام . داداشامم  با اینکه می تونستن دوچرخه سوار بشن  اما هیچکدوم پستچی نشدن  نامه های دلتنگی  رو برسونن دست آدما . بزرگ شدیم پستچی هم هست فت و فراوون ولی نامه های دلتنگی همیشه یه راه واسه نرسیدن پیدا میکنن. 


سر جدت امسالو  باهامون خوب تا کن. خسته ایم، آخ  اگه بدونی چقدر دلتنگیم

القصه ، پاییز اومده