هفت هشت سالم بود ، تعطیلات اخر هفته را در منزل مادربزرگم گذرانده و طبق معمول ماکارونی چرب و چیلی ای خورده بودم و حالم بد بود . پیرزن یک شب ، نصفه نیمه ذکور خانه را در به در دنبال نوشابه فرستاد پی اصغر بقال و منزل ممد چقال و ننه قندی ، انگشت به حلقم زد تا بالا آوردم و حالم خوب شد.
به همچین چیزی احتیاج دارم . به مادربزرگم احتیاج دارم . همه چیز سر دلم مانده ، ای کاش کسی را انقدر امین می دانستم که بگذارم انگشت به حلقم بزند و همه ی این چیزها و این آدمها را بالا بیاورم . اما ندارم و به ناچار به گریه متوسل میشوم . امروز به قدر کفایت گریه نکردم و حالم هیچ خوش نیست . هیچ .