چرا این رنج هزار ساله تموم نمیشه... من... حتی همه چیز درست بشه من دیگه درست نمیشم. ادامه دادن این رنج و عذاب خیلی سخته. پریشونی... خوابم مثل سرگیجه شده . تلو تلو میخورم و به بدبختی بیدار میشم.
جدیدا از این طرح های اینترنت ساعتی و محدود میگیرم . اینطوری کمتر تو نت میچرخم و بیشتر کتاب می خونم و حقیقتا تنها فایده ی بیشتر کتاب خوندن برام اینه که کمتر پول خرج نت میکنم و الا کتاب خوندن فقط غمگین ترم میکنه . هر کتابی غمگینم میکنه. و حالا در این دقیقه های پایانی که حس اخر عمر بم دست میده ، بابا ، میخوام بت بگم در طول عمر زیادی بلندم ، بارها حس نفرت در من به وجود آوردی. نفرت از خودم ، از تو ، از خودم . به همین ترتیب.
این روزا دارم تموم میشم. نمیخوام بگم خیلی افسرده ام. فقط شواهد نشون میده من زندگی رو نمی خوام. یه علاقه ای ته قلبم هست به اینکه یه مریضی بگیرم و بمیرم. اونوقت غصه می خورم ولی فقط غصه خونواده ام رو نه غصه مردنو .
دارم فکر میکنم ینی شب یلدامون چطور می گذره؟ و مثل یه بچه هفت ساله حسرت میخورم که کاش یه خانواده معمولی بودیم که یه شب یلدای معمولی رو میگذروندیم ، یه کم خوش و بش و شب نشینی... ولی افسوس می دونم ما با هم قهر خواهیم بود افسرده خواهیم بود ناامید خواهیم بود مادرم تنهایی برنامه های تلویزیون رو بالا پایین میکنه و بعد خیلی غمگین سر شب میره میخوابه. همش تو ذهنم بود امسال یلدا این کارو میکنم اون کارو میکنم...
دوست داشتن زندگی اینطوری سخته.
یه دوستت دارم تو گلوم گیر کرده که به زندگی و آدما و همه کائنات بدهکارم ولی نمی خوان، نمیشه، نتونستم .
چند روز پیش اومد ، این بار اصلا خوش تیپ نبود ، چاق شده بود ،پیر شده بود ، تو کتش داشت منفجر میشد. از پشت نگاهش کردم شبیه کارمندای خسته لخ لخ میکرد. قبلا هم همینطور راه میرفت اما قبلا خوش تیپ تر بود. حداقل یکی دو تومن برای خونه ش کاسه بشقاب خرید ، احتمالا شاید حق السکوت تنها آمدن به شهر پدری بود.
ای کاش میشد لوکیشنتو مارک می کردم تو همه نقشه های گوشیم ... نقشه راه های شهر، اسنپ ، مپ. میزدم لوکیشن، تو رو نشون میداد. قلبم آروم میگرفت شاید.