من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی



ببینید همیشه  آدم حرف نمی زنه  تا راهکار  بگیره یا امید دریافت کنه ازتون ! همه چیز درست میشه و خدا بزرگه  و هیچی نمیشه .‌.‌. اینا چیزیه  که  آدم خودش هم می تونه به خودش بگه  رو هوا . بعضی وقتا  باید بگین  آره دختر حقیقتا اوضاع خیطیه !


پ.ن : و یا شنونده  باشید .

صبحی میخواستم بیام بگم شب خوبی  داشتم  با  لوسین اوقات خوبی گذروندم  ، اون یکی برادرم احوالم  رو  پرسید . چیزایی که برای خیلیهاتون بدیهیه . بدون استرس خوابیدم صبح با حس عجیب آرامش بیدار شدم  و کم کم لود شدم . یه چایی برای تیمسار ریختم  و رفتم توی اتاقش تا کنارش چایی بخورم . مکالمه با تیمسار در عرض پنج دقیقه همه اون حال خوب رو  تبدیل به زهر کرد  و  ریخت تو حلقم  و دارم با هق هق پست می ذارم اما آنقدرها هم حالم بد نیست نمی دونم چرا. حتی حال غمگین  شدن هم ندارم . 

کاش از این نیاز به حرف زدن  رها  میشدم . حرف زدن درباره نگرانی ها. نمی دونم نگرانی های من زیاده یا  مسائل  نگران کننده نیستن و من بزرگش میکنم و یا  افراد  دوست ندارن باهاشون از نگرانی هات حرف بزنی یا شاید من با حرف زدن هام بهشون انرژی منفی میدم و با خودشون فکر میکنن اینم فقط وقتی غر و دلشوره  داره میاد سر وقتم  یا اینکه همه اینا توهم منه ناشی از کمبود اعتماد بنفس . 

دلم میخواد بتونم پرواز کنم تو گذشته ها و یا به یک زندگی خیالی. با جزئیات بتونم تخیل کنم . مدیتیشن هست یه جورایی. میخوام از حال و آینده فرار کنم .  دلم میخواد برگردم به زمانی که یک بچه دبستانی بودم  و زمان زیادی رو پیاده طی می کردم تا از مدرسه برسم خونه.  دلم میخواد همون دختر کوچولوی خجالتی  باشم که از مدرسه تا خونه حسابی پاهاش خسته میشه ولی کلی خیالبافی میکنه . اونقدر راه طولانیه که معمولا تو راه دستشوییش میگیره   از توالت مسجد صاحب الزمان میترسه  ولی تنها توالت اون راه طولانیه. سر راهش دلخوشیش  اینه  که با پول توجیبیش  از اون سوپر مارکت لوکس خوراکی های کوچولوی  فانتزی   بخره  و با داداش  کوچیکش  که هیچ علاقه ای به هم   ندارن  نصف کنه  مهم نیست  لابد فکر میکنه اینطوری قهرمانه. بعد از کوچه های تنگ و تاریک با شلوار ورزشی برگرده خونه و بچه ها ی کوچه مسخره ش کنن ولی با وجود خجالتی بودن  محل  سگ بهشون  نذاره .  من دلم میخواد به اون مسیر برگردم و آرامشش. سر کوچه ی مدرسه مداد و عکس برگردون هایی بخرم که هیچ وقت قرار نیست استفاده کنم ( کاش استفاده میکردم ) و توی راه با هما دوست بشم  و خونه شون رو پیدا کنم . موهای هما خرمایی بود. وقتی برگردم خونه و کسی نباشه بلد نیستم در رو با کلید باز کنم . همیشه ی خدا قفل های خونه های ما یه ایرادو قلقی داره . از این قضیه خجالت میکشم و دختر همسایه که از من بزرگتره  میاد در رو باز میکنه.دختر همسایه چادر گل گلی سرش میکنه و با قفل در حیاط ور میره. دختر همسایه از بهزیستی اومده . خونه مون تو یک کوچه ی قدیمی و پیچ در پیچه . سر کوچه ی اصلی یه دکون متروکه ی قدیمیه که اثر باستانی حساب میشه و از خرابه هاش شقایق در اومده. ما پیاده می ریم تا میدون شهرداری . پیاده تا هر جای دنیا  و مامان تو این پیاده روی ها دعوام میکنه  و تنهام میذاره . چون من خیلی بزرگم  چون لوسین سه سالشه و من هشت سالم . دلم میخواد بازم موقع راه رفتن موزاییکهای پیاده رو  رو  یکی  در میون قدم بذارم .سه تا سه تا .



نمی دونم چرا اینجاییم ...



این دم صبحی  دلم میخواد به یکی بگم خیلی دوسش  دارم



بیدارم  و دلتنگ . دلتنگ  چیزی که نیست . هیچوقت نبوده و اصلا  وجود نداره. 

می فهمید؟ 

نه !



اولش داشتم از قرنطینه لذت میبردم . ولی الان به شدت از همجواری مداوم  با دیگران خسته ام . لوسین پرخور و  لوسه ، تیمسار پرتوقع و لوسه، مامانم خنگه  در همه ی جهات. و  من خسته م .



ولی فکر کنم دوسش  داشتم.




 به نظر شخصی من کثافت ترین چیز تو دنیا فروختن فرزند و کلا پیوندهای عاطفی  به  ایدئولوژی و افتخار  کردن بهشه.  

غصه ی هرگز نخواهم داشتن


اپلیکیشن عزیز Flo  , ، درسته که از صبح چندین بار به سرم  زده چه خوبه  که اختراع  شدی و تاریخ رو به من  یادآوری میکنی تا به سیکل روانم آگاه باشم و رو دست نخورم از پی ام اس و وقتی قراره سر هر چیز برم  تو لاک سیاهی و غم و گریه ، یادم  بیاری  که این یه فریبه... ولی من دقیقا  الان همینجا  گول این فریبو  میخورم  و میرم  تو عمق  تاریکی ها و  غصه ی تنهاییم رو می خورم. غصه ی هرگز نداشتن  یک پسر ده ساله در سی سالگی .




ولی دلم برای بابام  خیلی می سوزه . خیلی سخته

حالا یه بابای حساس مریض و افسرده دارم که فرت و فرت بغض و گریه میکنه و احساسات من جوابگوی احساسات افراطیش  نیست 



این آب و برق رایگان چه شد ؟ لااقل یکی بیاد بگه اون سخنان شکر اضافی  بود ، اون سخنان فوتوشاپ بود، اون آدم وجود خارجی نداشت ، بگید دشمن نذاشت، خب یه زری بزنید دیگه !



دلم میخواست مادربزرگم  رو  ببینم .اون مادربزرگم که مرده . من هم یک روز می میرم  و میرم  به نمی دونم کجا . شاید  هم نیستی