من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی



مادر جان اگر اون آهنگ رو بخاطر شنیدن من گذاشتی باید بگم که " برای همه ی ایرانیان دیره" 


میخواهم راستش را بگویم . به هیچ کس هیچ حسی ندارم . هیچ حسی. به هیچ کس و هیچ چیز .نمیتوانم با جمع دختران ذوق زده برای شرینی یک هاپو همراهی کنم ‌‌ . کلمات به سختی از دهانم خارج میشوند و زمانی که از آن  دالان تاریک بیرون می آیند همگی فلج هستند انگار یک معلول ذهنی دارد حرف میزند . من به کمک احتیاج دارم و سر خانواده ام شلوغ است پدرم مشغول دورهمی با پیرمردها در باغچه های اطراف شهر است ( به هر حال باید جوانی کند) و مادرم ریاست یک دارالایتام را پذیرفته که سرپرستی مرا قبول نمیکند . برادرم مشغول رها شدن از ماست و آن یکی هم مشغول خودکشی . من هم یک لیوان آب نمک اشباع هستم که هر از گاهی هم میزنندم اما حل نمیشود.







بهم  گفته بود بگو  اگر میخواد خودش رو بکشه ، زودتر بکشه و یک راهی براش پیدا کنه که شبیه خودکشی نباشه. چه راهی هست که شبیه خودکشی نباشه؟ خفه شدن با گاز مثلا



طرف واسه مراسمات مذهبی و دیگر مسائل  چند ماهه داره روضه میخونه که نرید تجمع نکنین بده فلانه بی فکریه بی مسئولیتیه، بعد خودش واسه تدفین شجریان با پرواز خودشو رسونده مشهد. الحق که همه  سر و ته یه کرباسین. نوشته بین دو گانه احساس و عقل تلاش کردم راه میانه رو انتخاب کنم و با حفظ پروتکل ها بیام مشهد . میخوام بدونم اگه میخواستی بین دو گانه عقل و احساس ، احساس رو انتخاب کنی چی کار میکردی؟ با مسافران پرواز و تشییع کنندگان تنفس دهان به دهان تمرین می کردی؟ 




پسر عمه ام وقتی جوان تر بود با پدرش به مشکل خورده بود. یادم هست گفته بود آدم  وقتی از یک نفر بدش میاد حتی از مدل قاشق دست گرفتن  و غذاخوردنش هم بدش میاد .( در اوج غیر منطقی بودن کاملا منطقیست ) بگذریم که وقتی شما درد دلی با مادرتان میکنید هزار سال بعد دخترداییتان در وبلاگش منتشر میکند اما باید اعتراف کنم من هم حتی از مدل قاشق دست گرفتن و غذا خوردن این حکومت بدم می آید. 



من  آن حال را  میفهمیدم . سست و بیحال و بی نفس جلوی در کلانتری با حال تهوع اشک ریختن  و نگاه سنگین  عابرین و سرباز توی کیوسک  را می فهمیدم .چقدر بی پناه بودم .

چقدر تحویل  جنازه در کشورمان از بی سروسامانی بیش از حد، بی تشریفات است. آدم داغدیده باید برود پزشکی قانونی شناسنامه عزیزش را خودش باطل کند بعد همه فامیل را راهی بهشت فلانی کند و خودش بایستد منتظر جنازه ای که توی یک لگن دراز می آورند و طره مویش از زیر پارچه بیرون زده.می فهمید؟ طره ی موی خرمایی اش از زیر پارچه بیرون زده باشد چه آشوبی میشود به  دل آدم جلوی پزشکی قانونی؟ آب بریز گلاب بده ، مهر خیس بگیر جلوی بینی اش. بعد به زور از کف پیاده رو جمعش کن، سوار ماشینش کن درهای ماشین را قفل کن تا خودش را نیاندازد  بیرون ... چرا خاکسپاری در کشور ما اینقدر فجیع است؟ یعنی جور دیگری نمی شود؟ بعد همه صف بکشیم که یک بار دیگر مرحوم را روی سنگ مرده شور خانه ببینیم و شیون کنیم . دلم نمیخواهد کسی صورت مرده ی مرا ببینید ، این چه رسمی است؟ بعد هم مسابقه ی هر که بیشتر زار بزند و از حال برود  برنده است، یک روضه خان هم اتش بیار معرکه میشود . دوست ندارم اینطور بمیرم . 


خونه پرده نداره . من هم اصلا پرده دو ست ندارم . خوشم میاد از سایه هایی که شبا میوفته روی دیوارا . سایه شاخ و برگ درختا  و لوستر روی دیوارها حالت مخوفی پیدا میکنه. من قدم میزنم و قدم میزنم  و با پاپوش هام لخ لخ میکنم و فکر میکنم به خیلی چیزا . به بارفیکس، چهارپایه، طناب . و فکر میکنم خوبه که این چیزا رو تو کله م نگه میدارم.

تازه بیدار شدم . بوهای بدی به مشامم خورد و  نمیتوانم بزنم بیرون . کلونازپام  میخورم تا دوباره  بخوابم .نشنوم  . حس نکنم جو خانه را . ان  مرد  و زن هم ان بیرون دارند دندانهایشان را به هم نشان میدهند و هر ثانیه ممکن است بحث را  از اثاثیه منزل به من بکشانند.به آهو به نسیم به غزاله به آرام به سحر به کاربر به چاقوی زرد دسته بلند توی کشوی اول آشپزخانه و سال هزار و سیصد و هفتاد و چند در خانه ی میدان شهدا. بعد از ان ساکت میشوند و هر کدام مشغول قایم کردن سند خانه و ماشینش میشود. تا آن موقع قرص کار خودش را  کرده و من خوابیده ام .




پس از مرگم به خوانندگان  جوان ایرانی بگویید اینکه اول ترک با یک صدای نخش اسم خواننده رو  عنوان میکردند کل کار را چیپ میکرد  و مایه ی آزار من بود . 



فکر میکنم امشب کاملا آمادگی مردن را دارم . امشب . و هر شب .




درد های جسمی  در بدنم در حال حرکت هستن . چپ راست ، راست چپ ، بالا پایین ، قطری ... تمام رشته اعصاب بدنم  در حال معرفی خود هستن. جسمی  ، روانی،  وضعیت خانواده ... شاید هیچ چیز سر جای خودش نیست یا بهتر است بگویم سر جای خوبی نیست و یا حتی سر جای سابقش نیست.  در یک خانه ی کوچک  شلوغ در حال تعمیر با اعضایی که از هم کینه دارند و دائم مشغول مجادله و آسیب به سلامت هم هستند ، در یک بیابان زیستن همه ی ما را فرسوده کرده است .دوست دارم بگویم همه مان را ...شاید اینطور بهتر است که من در این فلاکت تنها نباشم . امروز مهری درد شدیدی داشت و ناچار شدیم به کیلینیک ببریمش. سه تا آمپول خورد با یک مسکن. درد از گریه ی بسیار ، از غم فراق ( فراغ؟)  بسیار کسی که دیگر نیست . شاید خوشبخت ترین ما در حال حاضر. وقتی برمیگشتیم احساس کردم از پشت گوش راستم تا مچ دستم در حال فلج شدن از درد است . تیمسار بی نهایت به من فشار وارد کرد. ان مرد که زبانش را  نمی فهمم.  به طرز ناعادلانه ای همه ی این دیوهای آزاردهنده ی  مفلوک زندگی سگی ام را دوست دارم و از این مهم سخت رنجورم .اما  چیزی این وسط تغییر کرده است.  از ناملایمات مکرر کرخت شدم و اندوه کمتری دارم به جایش شاید خسته باشم . و کمی خشمگین . و کمی ... شاید از کرختی  بسیار امید به بار می آید ... نمی دانم.


پ.ن: بسیار خشمگین.

پ.ن: بی تفاوتی به بار می آید.



ادما شاید سعی کنن مشکلات هم رو درک کنن ولی نمیتونن پریشان حالی ما رو  واقعا حس کنن .  شما نمی تونید  پریشان حالی ذاتی منو حس کنید ‌ . این باعث میشه بشینید فکر کنید اگه خودشو تغییر بده حالش بهتر میشه . حتی یک روز هم  " من" نبودین . این ضرب المثله هم تباهی بیش نیست، با کفش کسی راه  نرفتی  و این داستانا... ممکنه کفشه برا شما اوکی باشه اصلا چون اندازه پات فرق میکنه . اندازه روح و روان ادم ها هم فرق میکنه . شاید شما خوب و شاد و قوی دنیا اومدی و من بد  و غمگین و ضعیف .