من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی




منشیه یه جوری میگه بخاطر جلوگیری  از شیوع کورونا،  حق الزحمه تون باشه برای بعد کورونا ، انگار  همیشه پولا رو تو پاکت میداده بهم ! از کارت به کارت که کورونا منتقل نمیشه نکبت. پولش کردم نگران نباشین .



اگه  بخواین میزان  گرمی  خونواده  مارو  بدونین: 

تیمسار سکته کرده و موقع توضیح داروهاش فقط مهری پیش دکتر بوده. حالا تیمسار ازش میپرسه  اگه من الان کاریم بشه میدونی قرص زیر زبونیم کدومه؟ مهری میگه بهم گفتن یادم نیست . مهری طوری میگه بهم گفتن انگار که همین که بهش گفتن کافیه و مهم نیست که یادش نیست کدومه ! بعد به تیمسار می توپه که وقتی من همه داروهاتو  بهت میدم چه اهمیتی  داره  زیرزبونی کدومه که الکی حرص میخوری! همین طوری الکی حرص خوردی که سکته کردی ! 

متوجهین؟ مامانم به شوهرش که سکته کرده میگه چه اهمیتی داره زیر زبونیت  کدومه ! بابام  شبا میترسه تنها بخوابه ! رابطه تون رو  از اول با همسرتون طوری مدیریت کنین که وقتی پا به سن گذاشتین از زنی که براش مهم نیس زیر زبونیتون کدومه خواهش نکنید شب حتما تو اتاقتون بخوابه. اینا تو شصت هفتاد سالگی واقعا فرساینده س.

دوست داشتم قوه ی تخیلم ، نه! حتی  قوه ی تصورم ! اونقدری بود که بتونم تمرکز کنم و یه کم خیالبافی کنم. زندگی  رو غیر از این چیزی که دارم خیالبافی کنم.  

دیروز مهری ازم  عذرخواهی کرد .گفت  اگه تو  این خونه نبودی کمتر اذیت میشدی. و من فکر کردم اینکه تو این خونه ام تقصیر کیه؟ بعد بهش گفتم همه الان دلشون میخواد پیش خونواده شون باشن . زر زدم . وگرنه چرا  الان خودمو تو خودم قرنطینه کردم؟ 

نمیدونم چرا اون حرفو زد . شاید چون این چند وقت لوسینو تو خونه نگه داشتم و خریدای خونه رو خودم انجام دادم با این توجیه که اگه قراره کسی مریض شه اون من باشم وگرنه دیگه تو خونه مرد نداریم . واقعیت اینه بدون هیچ احساسی و با محاسبات این حرفو زدم. من به چه درد پدر مادرم میخورم؟ یه پسر بیشتر توان داره جمعشون کنه . منم که حال و حوصله زندگی رو ندارم. اگه کورونا منو بکشه شانس آوردم . می دونی چی منو آزار میده؟  نفهمیده من از زندگی سیرم. مامانم فکر میکنه من میترسم از این کورونا. تا میبینه به هم ریختم میاد میگه تو رو خدا اخبار کورونا رو نخون . تفاوت زمین تا اسمونه بین من واقعی و چیزی که مامان فکر میکنه. ینی واقعا نمیدونه چه چیزهای  رنج آوری در زندگی من هست؟ من تنهام مامان . حتی با وجود هیولای کورونا ، غول تنهایی  و افسردگی من بزرگتر و قوی تره .

با شیوع کورونا تقریبا یادم رفته بود ویروس های دیگه ای تو زندگی بعضی از ما جریان داره که باعث میشه حتی تو خونه هم در امنیت کامل نباشیم . کورونا چه خوب بود تو خونه در امان بودیم کشنده ترن اون ویروسایی که باعث میشن شب زودتر به رختخواب بریم ، روزنه هر چراغی رو ببندیم و به تاریکی محض پناه ببریم و آرزوی یه قرص خواب کنیم ، نباشه، به اخبار کورونا پناه ببریم بلکه یادمون بره چی قلبمونو شکسته.

از هر چندتا پیام یک جواب کوتاه  دادن . بی جواب گذاشتن پیام هات. یه آدم چقد باید  این کار رو تکرار کنه تا توی احمق بفهمی نمیخواد پای درد و دلت بشینه.

خب هیشکی حوصله نداشت به دلم راه بیاد و به حرفام گوش بده. مردم به اندازه کافی خودشون نگرانی دارن. جین موند و حوضش . اوضاع زندگی قاراش میشه . بابا مریضه و من نگرانم . و گیج .  اصلا نمیدونم وضعیتش چطوره. ندیدمش . حرفای  پسر بزرگه می ترسونتم . پرونده ش رو برام فرستادن تا ببرم  دکتر نشون بدم. این هفته وقت گرفتم و مغزم میگه باید استرس داشته باشی اما همچون حسی در من نیس. بزرگه میگه از این به بعد مخارجش زیاد میشه . نمیتونه رانندگی کنه. استرس نباید داشته باشه زندگی ما هم که دقیقه به دقیقه ش استرسه. از راهی بیمارستانها  کردنش در این شرایط  ویروس میترسم . یه دستگاه تنفسی باید براش بگیریم. از وقتی بچه بودم نصفه شبا و موقع خواب میرفتم نفس مامان بابامو چک میکردم وسواس داشتم . الان دلیل خوبی برای این وسواس دارم .راستشو نمیخواید بدونید ولی حقیقتا چی تو این دنیا باب میل شما پیش میره؟ نو  فاکینگ چیز! پس راستشو بخواید با تک تک سلولام  میخوام بمیرم چون بی حوصله م و مدتهاس هیچ چیز لذت بخشی در زندگی نیس اما انگار زور زندگی زیاده.

ینی سرنوشتم چی میشه؟ قراره تنها باشم و پرستار مامان بابام باشم ؟ بدون اینکه هیچ امیدی به پاداش روز جزا داشته باشم؟ 

خیلی زیر و رو کردم کانتکتامو تا به یکی بگم خیلی تنهام ‌ . بگم غیر قابل تحمل شده برام  . هیشکی نبود سر از اینجا در آوردم .

ما  اصولا آدمای ارتباطاتی ای با همسایگان نیستیم . نمدونم چرا ولی خب ... از وقتی به این خونه جدید( بیست سال پیش:|) نقل مکان کردیم دیگه اوضاع بدتر شد. همسایه ها کارگر بودن ، بابای ما تیمسار! تیمسار تیمسار از دهن همسایه ها نمیوفتاد . از نظرشون ما پولدارای باکلاس مذهبی  متجددی بودیم که مبل و دیش ماهواره داشتیم و مهری میتونست سوالای شرعیشون رو جواب بده.  و حالا دیگه نمیشد بشون بگیم ما اینهمه تاپاله ای که تصور میکنید نیستیم! از طرفی هرچند هیچ پخی نبودیم ولی واقعا باهاشون فرق داشتیم .نباید از اونچه تو خونه ی ما میگذره  با خبر میشدن ، زنهای بیکار کاری  نداشتن جز حرف زدن و کنجکاوی و خبر بردن و اوردن. در ثانی مهری هیچ حرف مشترکی با این زنان نداشت بنابراین اصلا همسایه به خونه ما راه نمی میافت!

 حالا  که چی؟

  زن همسایه مون خانم میانه ای هست که به تازگی پسرش رو داماد کرده . یه همچین اختلاف سنی باهاش دارم ینی . گاهی که در میرم بالای پشت بوم ، همو شکار میکنیم . اون صد درصد مواقع منو مشغول به فعل تنهایی شکار میکنه ، من اونو در حال تمیزکاری و عشق به خونه زندگیش. باور کنین خوشحال میشم میبینمش و چند کلمه حرف میزنیم. من حتی دلم به میو میو کردن  پیشی پشت در خوشه . انگار غیر اون دیگه کسی منو صدا نمیزنه. هیچ کس امیدی نداره براش کاری از دستم بر بیاد شاید.


پ.ن : مداد رنگی خیلی وقته  از تو خبری نیست امیدوارم خوب باشی.

پ.ن: ماهی!  سیاه دونه میخورم :) 


خوش بحال آمیش ها.کاش همچون زندگی ای داشتم . تکنولوژی ای نبود ، موبایل نبود اینترنت نبود ، موج اضطراب و ناامیدی نبود. زمینی بود و زراعتی  میکردیم  . از آسمون فقط یه چیز میخواستیم. 

از چیزی که هستم خسته شدم . از اینکه نمی تونم الان بگم خدایا بابت  در آغوش گرفتن های بی دغدغه مون شکرت نکردیم، الان شکر  ! من اینطور ادمی نیستم. من الان میگم یه آغوش همو داشتیم که الان نداریم ! شاید اگه من اینجوری. نبودم  الان تپش قلب  نداشتم . تپش قلب دارم و حتی نمی تونم مادرمو بغل کنم و تو گلوم یه بغضیه که  دل دل می کنه بزنه به چشام . کاش  منم می تونستم  اون دیدگاهو داشته باشم.


پ.ن: بعدش رفتم پاهاشو بغل کردم و تو تاریکی اشکام ریخت

 انواع و اقسام عکس یادگاری با موجوادت کوچک  دارم ولی فقط  مورچه ها رو  " عزیزم" خطاب می کنم .

ولی  آخرین بار مورچه ها رو توی توالت دیدم اونا دقیقا همون جاهایی میرن که سوسکا هم میرن ولی من به سوسکا نمیگم عزیزم . حالا اگه یه سوسکی گوشه خونه برا خودش زندگی کنه من میرم  قطعا سربه نیستش میکنم گاهی هم پیش اومده دلم سوخته فقط بیرونش کردم ولی تا حالا هیچ مورچه ای رو  جز از روی بدنم بیرون نکردم .  می بینین ؟دنیا جای عادلانه ای نیست . ابدا .

یه روز چند سال پیش مامان و بابام  سر گذاشتن لیوان روی مایکروفر هر چی از دهنشون در اومد بهم گفتن  اون روز از صبح توی آژانس تا شب موقع برگشت به خونه گریه کردم. یک صبح تا شب کامل . اون روز صبح مرد راننده ی آژانس به من گفت " بابا جان"  ! و من این محبتش رو بعد سالها فراموش نکردم. 


پ.ن: خیلی اسکول بودم که گریه کردم  باید خونشون رو تو شیشه میکردم.شما عبرت بگیرید. 

من یه قلب زیبا داشتم . روزگاری .